کتاب هایی که می خوانم

خلاصه و نقد

می نویسم برای خودم؛ دیگری هم خواست بخواند، بخواند!

طبقه بندی موضوعی

هیچ دوستی به جز کوهستان

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ق.ظ

 

اولین بار که خبری درباره ی بهروز بوچانی و جایزه ی ادبی اش شنیدم و این که دولت استرالیا حتی بعد از این دستاورد مهم ادبی اجازه ی ورود او به آن کشور و دریافت تقدیرنامه اش را نداده، مشتاق شدم به خواندن این اثر. بی شک نوع بازتاب خبر هم احساسی از نارضایتی نسبت به عملکرد دولت استرالیا برایم به همراه داشت. از آن جا که اهمیت ندادن به هنر و ارزش قائل نشدن برای یک هنرمند، در وضعیت فرهنگی سال های اخیر ایران رویداد عجیب و دور از ذهنی نیست، به راحتی این رویکرد بی اخلاقی سیاسی را باور کردم. با خواندن کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" که عنوان زیبایی نیز دارد نوع نگاهم اما تغییر کرد.

شروع داستان برایم بسیار جذاب بود و از این که با شرح وقایعی که گفته می شد واقعا اتفاق افتاده می توانستم در ذهنم از حقیقتی ناب تصویرسازی کنم، لذت دوچندانی داشت نصیبم میشد. سفر شبانه به ساحل اقیانوس، همراه شدن با گروهی مهاجر که به سیم آخر زده و قصد دارند خودشان را از خاک اندونزی به جزیره ی پهناور و رویایی استرالیا برسانند، سوراخ شدن قایق، نجات معجزه آسا از چنگال مرگ، سفر مجدد به اقیانوس با یقین به خطراتی که از تجربه ی تلخ گذشته بدست آمده ، این بار سرگردانی و گم شدن در وسعت بی پایان دشت آبی امواج، نجات معجزه آسایی دیگر و رسیدن به ساحل امن جزیره ی کریسمس. فرستاده شدن به جزیره ی مانوس و اسکان در پناهگاه مهاجران که نویسنده اصرار دارد نامش را زندان بگذارد. و داستان همین جا تمام می شود. سیر دراماتیک اثر به نظرم از همین جا متوقف شده و دیگر نمی شود اسم آن را رمان گذاشت. بیشتر شبیه توصیف جستارگونه ی وضعیتی نابسمان از یک برزخ است و گلایه های مهاجری که سعی دارد همه ی حق را به خودش و کسانی که در موقعیت او قرار دارند بدهد. درست از جایی که سفر نویسنده در دنیای واقعی متوقف می شود، سیر داستان هم از حرکت دراماتیکش باز می ایستد. این اتفاق متاسفانه در همان صفحات آغازین اثر رخ می دهد و خیلی زود ادامه ی خوانش کتاب را سخت و کسالت بار می سازد.

اذعان دارم شیوه ی توصیف و زبان داستانی اثر، قابل توجه و ماهرانه است و شاعرانگی نوشتار، تحسین برانگیز اما بر سیر روایت و نوع نگاه، می توان ایراداتی وارد ساخت. به نظر می رسد بهروز بوچانی بیش از آن که در پی توصیف واقعیت و رعایت انصاف  باشد به دنبال انتقام گیری و تحت فشار قرار دادن دولتمردان و قانون گذارن استرالیا است تا به او و همراهانش بدون هیچ پیش شرطی اجازه ی ورود به خاک کشورشان را بدهند. بگذارید موضوع را از نگاه دولت استرالیا نگاه کنیم. همه ساله عده ای بدون دنبال کردن راهکارهای قانونی مهاجرت، میان بر زده و با کمک قاچاقچیان انسان با به خطر انداختن جان خود و گاه حتی زن و کودک شان دل به دریا می زنند و آن دولت، طبق معاهدات و کنوانسیون های بین المللی مجبور است بپذیردشان و برایشان هزینه کند. با روی کار آمدن یکی از احزاب سیاسی، قانون مهاجرت استرالیا سخت تر شده و تصمیم می گیرند افرادی که سعی دارند به روش های غیرقانونی و با کمک قاچاقچیان وارد خاکشان شوند را به جزیره ای دورافتاده منتقل نمایند. با این کار یک تیر و دو نشان کرده اند، اول از همه عدم پذیرش اجباری مهاجرانی که اکثر قریب به اتفاقشان شرایط مطلوب فردی و اجتماعی در سرزمین خودشان نداشته اند و به احتمال زیاد سربار جامعه ی استرالیا خواهند بود و مسئله ی دوم متوقف ساختن فجایعی که مافیای قاچاق انسان همه ساله با قایق های غیراستاندارد و کوچک در اقیانوس آرام به بار می آورد.

از شانس بد، بوچانی و همراهانش در شروع این مقطع زمانی قرار گرفته اند و دولت استرالیا سعی می کند شرایطی فراهم سازد تا این افراد از ادامه ی سفر منصرف شده و به جایی که از آن جا آمده اند باز گردند. مطلبی که بارها در کتاب بر آن تاکید می شود. این که وضعیت آب و هوایی جزیره ی استوایی مانوس بیشتر به یک تبعیدگاه شباهت دارد، وضعیت بهداشتی، شرایط اسکان و نوع تغذیه در آن مناسب نیست و مهاجران در شرایطی تحقیر آمیز و غیر انسانی به سر می برند. افسران استرالیایی در حین انجام وظیفه، تمامشان حرامزاده هستند و محلی های جزیره همگی ترسو و در خدمت استعمار.

در توصیف این وضعیت دشوار اما هر جا به نفع مهاجران نیست حرف ها ناگفته می ماند و نویسنده از بیان آن طفره می رود؛ ناگفته هایی که بالاجبار رگه هایی از آن را می توان به شکلی ناملموس احساس کرد. مثلا این افرادی که به اصطلاح زندانی قلمداد می شوند هیچ مسئولیتی برای انجام امور کمپ های جزیره ی مانوس را عهده دار نیستند. غذا، سیگار و پوشاک رایگان در اختیارشان گذاشته می شود و حتی سرویس بهداشتی شان را برایشان تمیز می کنند. نویسنده تاکید دارد که برای تحت فشار گذاشتن مهاجران حتی کاغذ و قلم در اختیار هیچ کس نمی گذارند و برای رد کردن یک نخ سیگار از گیت های بازرسی باید تردستی بلد باشی ولی در پشت جلد آمده که او کتابش را از طریق واتساپ نوشته و برای دوستش ارسال نموده. پس علاوه بر تلفن به اینترنت هم در آن جزیره امکان دسترسی وجود داشته! نکته ای که هیچ گاه در طول روایت به آن اشاره ای نمی شود.

این رفتار تناقض آمیز که از طرفی به استرالیا، دولتمردان و مامورانش فحش می دهد و کینه توزانه بهشان نگاه می اندازد و از طرفی حاضر نیست چشم از سرزمین رویایی شان برداشته و مقصد دیگری در پیش گیرد چندان منصفانه به نظر نمی رسد و مخاطب را در صداقت نویسنده که گویی اسیر احساسات وضعیت دشوارش است به شک می اندازد. مطمئنا اگر پیش از نگارش این کتاب حتی بعد از گذراندن همین مصائب، دولت استرالیا به بهروز بوچانی، روزنامه نگار و کُرد فراری از ایران، مجوز ورود به خاک آن کشور و کارت اقامت می داد، تمام این وقایع به شکلی دیگر بازنمایی میشد. شاید از بین ماموران حرامزاده ی استرالیایی، یک چند تایی هم رنگ و بوی انسانیت به خود می گرفتند و لبخند پوچ و مصنوعی پرستارهای کمپ، کمی هم که شده به نوع دوستی و محبت آغشته میشد.  نویسنده بیش از صد و پنجاه صفحه در باب برخوردهای غیر انسانی اداره کنندگان کمپ پناه جویان مانوس قلمفرسایی می کند و هیچ صفت یا انجام عمل مثبتی -حتی برای یک لحظه- برای یک افسر، نگهبان و یا پزشک استرالیایی قائل نمی شود تا شورش پناهجویان را در چند صفحه ی پایانی کتاب کاملا موجه جلوه دهد.

نکته ی دیگر این که نویسنده از علت مهاجرت خودش و ناگزیری ادامه ی سفر، اطلاعات روشنی نمی دهد. چه پس زمینه ای وجود دارد که او حاضر است چنین شرایط دشواری را تحمل کند اما تصمیم به بازگشت نگیرد؟ پل های خراب شده ی پشت سر چیستند؟ او حتی در مورد سایرین هم چنین توضیحی ارائه نمی دهد. گویا آن قدر در دنیای خودش و دغدغه ی زیستنش غرق شده که اهمیتی به مصائب همسفرانش نداده و پای درد دل هیچ یک نمی نشیند. فقط شخصیت کمرنگی به نام مستعار نخست وزیر که گویا گرفتاری مالی او را به مهاجرت غیرقانونی واداشته و خیلی زود هم از تحمل شرایط مانوس طفره می رود، برای ما انگیزش مشخصی به عنوان تاجری ورشکسته دارد. ماموران و روسای استرالیایی که جز دستور دادن، اعمال خشونت، حقوق بالا گرفتن و صحبت کردن با  بی سیم شناختی از خود به ما نمی دهند، زیردستان بومی منطقه که حقوق بگیر دولت استرالیا هستند هم کسی زبانشان را نمی فهمد و نکته ی قابل عرضی در باره شان نیست؛ کاش لااقل میشد انگیزه و پیشینه ی پناه جویان را با نزدیک شدن به خلوتشان بهتر فهمید تا بار روایی کتاب غنی تر شده و جایگزین برخی توصیفاتی شود که سعی دارد داستان را سمت ادبیات بکشاند اما چندان موفق نیست.

کُردها مثلی دارند که می گوید: کُرد، غیر کوه یاری ندارد. در حسب حالی که بوچانی از سفرش نوشته این بی پناهی را به خوبی می توان درک کرد. تنها چیزی که سعی دارد به آن چنگ بیندازد تا مثل تخته پاره ای در امواج اقیانوس سرگردان نشود، همین پیشینه ی نژاد و قومیت است. برگ برنده ای که به او هویتی واقعی و غیرقابل انکار می دهد. مردی پناهجو از نژادی کهن اما بی کشور. به خاکی که از آن آمده هم وابسته است و هم گریزان.

در مجموع می توان گفت کتاب "هیچ دوستی به جز کوهستان" بیشتر از آن که دارای ارزش ادبی باشد، استراتژیک بوده و قوانین حقوق بشری و مسائل مربوط به پناه جویان را به چالش می کشد. اثری که سعی دارد جایگاه تاریخی و ادبی را توأمان داشته باشد اما به وجاهت کاملی از هیچ یک دست نمی یابد. تاریخ، روایت بی طرفانه ی آن چه وقوع یافته است نه جانبداری یکسویه از احوالات شخصی. به عنوان ادبیاتی غیر داستانی که تلفیق رویدادهای واقعی و تخیل باشد نیز چنانچه سنجیده شود، ضعف سیر درام داستانی و سیاه و سفید بودن شخصیت ها، درخشان بودن اثر را تا حدودی زیر سوال برده است. با این وجود نباید ارزش های داستان پردازی بوچانی در خلق اثری که در عرصه ی بین الملل موفق و تاثیرگذار بوده را دست کم گرفت. باید دید در ادامه ی راه آیا باز می تواند با تخیل قوی و قدرت قلمش پیش برود و بعد از فروکش کردن خشمش، حرفه ای تر به نویسندگی و داستان سرایی بپردازد یا او هم از آن دسته نویسندگانی خواهد شد که اولین اثرشان مهم ترین و برجسته ترین کارشان است. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۵۳
سیدمجتبی حسینی

سوء قصد به ذات همایونی

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ب.ظ

سوء قصد به ذات همایونی


در زمان حکومت محمدعلی شاه قاجار، شش جوان مارکسیست از مرزهای قفقاز وارد ایران شده و قصد ترور شاه قاجار را می کنند. سوء قصدی که به شکست می انجامد اما در تزلزل پایه های حکومت، نقش بسزایی ایفا می کند. در فصل نخست، ما با نافرجام بودن اقدام مبارزین روبرو می شویم و در ادامه با بازگشت به گذشته، شرح حال تک تک آن ها را مرور می کنیم. شخصیت های رمان همگی به نوعی تاریخی هستند و وقایع پیش آمده می تواند بر اساس واقعیت قلمداد شود در صورتی که این گونه نیست و رضا جولایی نویسنده ی رمان، شخصیت های ذهنی خود را در دل داستان قرار داده است. این کتاب که بعد از چاپ اولش برای مدتی ممنوع الچاپ بوده است مرز بین تخیل و تاریخ را به گونه ای برداشته که در عین ادبی بودن، قضاوت های تاریخی نویسنده در مورد شخصیت ها و وقایع آن برهه از زمان به روشنی مطرح می شود. دیدگاه نویسنده نسبت به میرزا رضای کرمانی، رضا شاه، استالین، محمد علی شاه و... همچنین جریان شکل گیری حزب مارکسیست در ایران همه و همه از زاویه ی دید نویسنده به صورت داستانی که تاریخی گونه است عرضه می گردد. تخیل، در خدمت ایدئولوژی است هرچند تکنیک های روایی و ادبی نیز به خوبی رعایت شده است. رمان، پر است از شخصیت و وقایع مختلف. در زندگی تک تک شخصیت ها درامی باورپذیر وجود دارد. این که از کجا آمده اند و چه شده که کارشان به این جا کشیده. مبارزه علیه استبدادی سنتی. یکی مانند حیدر عمواوغلی، بنیان گذار حزب توده و سرمنشا سازمان یافتن اندیشه های کمونیستی به ایران با علم و گرایش اعتقادی، دیگری چون حسین، بچه ی بیغوله های اطراف تهران، از سر ناچاری و کشیدن بار فلاکت. نویسنده توصیف خوبی از موقعیت های مختلف زمانی و مکانی نیز دارد. از فضای دانشگاهی روسیه ی قبل از انقلاب بلشویک ها گرفته تا جلسات مخفیانه ی کارگری آذربایجان و یا ضیافت اعیان پرنفوذ تهران. جولایی همه ی اقشار آن زمان، از بالاترین رده تا مفلوک ترین را به خوبی به تصویر کشیده است. با این وجود کمترین توجه به شخصیت های زن صورت گرفته است. در واقع زنان در رمان رضا جولایی بیشتر کنش پذیرند تا کنشگر. بر قهرمانان تاثیر می گذارند به جای این که خودشان دست به اقدامی قهرمانانه بزنند. مهم نیست که این زن روس باشد یا فرانسوی و یا ایرانی. زن در وقایع تاریخی این رمان، نقشی بالاتر از عشق آفرینی و تیمارداری و فرزند آوری و دل شکستن ندارد. 

در مجموع، این رمان را می توان تاریخی دانست اما تاریخی که مورد قبول رضا جولایی است. سوء قصد به جان محمدعلی شاه نیز واقعه ای تاریخی است که نویسنده به میل و بر اساس نگرش خود در موردش داستان سرایی کرده است. سوء قصد به ذات همایونی، رمانی است که باید به لحاظ ادبی جدی گرفته و خوانده شود.                  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۵
سیدمجتبی حسینی

دلیران تنگستانی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

دلیران تنگستانی


 وقتی دوست‌محمد خان، حاکم وقت قندهار و کابل در سال ۱۸۵۵ هرات را تصرف کرد، ناصرالدین‌شاه قاجار دستور لشکرکشی به هرات را صادر کرد. هرات شهری محل منازعه میان ایران، امپراتوری روسیه و بریتانیا بود. با تصرف هرات به دست ایران، دولت وقت بریتانیا که هراس از نزدیک شدن و نفوذ روسیه به مرزهای هند را داشت به ایران اعلان جنگ داد. چون حکومت ایران نسبت به واکنش بریتانیا بی‌اعتنا بود، بریتانیا در سال ۱۸۵۶ میلادی (1235 هجری شمسی) به بوشهر حمله‌ور شد و آن را به تلافی و جهت فشار به ایران برای خروج از هرات، اشغال کرد. در دیباچه ی (مقدمه) کتاب دلیران تنگستانی به قلم محمدحسین آدمیت، شرح مختصری از این ماجرا و واکنش سهل انگارانه ی دولت مرکزی تهران نشین به اشغال مرزهای جنوب کشور و ایستادگی خودجوش مردم تنگستان به سرکردگی احمد تنگستانی و پدرش باقرخان داده شده است. اتفاقی که در سه قسمت نخست سریال دلیران تنگستان به کارگردانی همایون شهنواز به تفصیل مورد پرداخت قرار گرفته است. ارتش مسلح بریتانیا با سربازان هندی و انگلیسی اش به معترضین بادیه نشین که حاضر به سازش نیستند حمله کرده و احمد تنگستانی را در قلعه ی موسوم به ریشهر مغلوب می سازد. احمد جوانی است که تا آخرین نفس در برابر نیروهای متجاوز ایستادگی کرده و مانند یک قهرمان با سنگی در مشت چشم از جهان فرو می بندد. نتیجه ی این شکست به نگارش معاهده ی پاریس در سال 1857 می انجامد که دولت بریتانیا به اشغال بوشهر پایان داده و در عوض هرات و افغانستان برای همیشه از خاک ایران جدا می شوند. 

نزدیک به شصت سال بعد با شروع جنگ جهانی اول، علی رغم اعلام بی طرفی ایران، رقابت بریتانیا و آلمان بر سر منابع انرژی دریای خلیج فارس منجر به اشغال دوم بوشهر توسط نیروهای انگلیسی می گردد. کشته و زخمی شدن یکی دو افسر و سرباز انگلیسی توسط ایلات بوشهر بهانه ای بود برای برافراشتن پرچم بریتانیا بر فراز دارالحکومه و اشغال مهم ترین شهر بندری آن زمانه ی ایران در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۲۹۴‏/۸ اوت ۱۹۱۵ م.

داستان دلیران تنگستان که در سریال، مردان غیور دشتستان را هم به آن اضافه کرده و از آنان نام برده می شود از این جاست که آغاز می شود. رئیسعلی دلواری به اتفاق خوانین اطراف بوشهر نظیر زائر خِضِر خان اَهرَمی و شیخ حسین خان چاه کوتاهی (سالار اسلام) علیه نیروهای اشغالگر انگلیسی که آن ها را اجنبی و یا حضرات می نامند دست به اسلحه می برند.

محمد حسین آدمیت در دیباچه ی کتابش مدعی است که وقایع پیش آمده را به منظور جلوگیری از مخفی ماندن و فراموشی خدمات ملی ایرانیان و کسانی که در راه دفاع از میهن جان سپرده اند به صورت رمانی تاریخی به نگارش در آورده است تا خالی از ملاحت نباشد. او در ادامه می گوید: "...اما پوشیده نماند که مندرجات این کتاب مانند اغلب افسانه های اروپایی دارای حشو و زوائد مطلب عاری از حقیقت نیست بلکه آنچه نوشته شده عین حقیقت است و یک کلمه اغراق گویی ندارد فقط بعضی از مذاکرات و آمد و شدهای اشخاص آنهم بر حسب صورت ظاهر صورت وقوع نیافته یا کلمات بطرز دیگر ادا شده که نگارنده برای اتصال مطالب بدین طرز انشاء کرده است."

سعید نفیسی نیز  در تفریظی که به سال 1310 بر این کتاب نوشته از انسجام مطالب و دقت در وقایع و صدق بیان و صراحت لهجه ی نویسنده تقدیر به عمل آورده و کتاب دلیران تنگستانی را داستانی جالب و تاریخی معتبر برای خوانندگان معرفی کرده است.

محمد علی جمالزاده هم که به عنوان آغازگر سبک واقع گرایی در ادبیات فارسی شناخته می شود در تفریظ و انتقادی طولانی که بر این کتاب در همان سال یعنی 1310 نوشته به این مسئله اذعان داشته و می گوید:

"...شکی نیست که ایرانیان نیز در طی تاریخ خود از این گونه داستانهای شگفت که وصف الحال دلاوری و شهامت فرزندان سرزمین کاوه آهنگر است بسیار داشته اند که متاسفانه مورخین ما بثبت و ضبط آنها نپرداخته اند از این رو از قدرشناسی مولف "دلیران تنگستانی" باید خیلی ممنون بود که بیکی از مهمترین فرایض اهل قلم عمل نموده و یکی از دلکش ترین وقایع تاریخی پر افتخار ما را از چنگال عفریت فراموشی و نسیان رهایی بخشیده اند." 

جمالزاده این کتاب را نه تاریخ تمام و نه رمان تاریخی حقیقی بر می شمارد و چنین نقد می کند که: 

"...مقصود اصلی مولف بر حسب علائم و آثار آوردن و پرداختن وقایع تنگستان و دشتی بوده بشکل یکرمان تاریخی و لهذا  بحکم اصولی که برای اینگونه تالیفات مقبول و معمول است بایستی که بر پرده ها افزوده بودند و بوسیله رنگ آمیزی های ادبی و آرایش و پیرایشهای بدیع بهشت خدمت و دوزخ خیانت را در نظر خوانندگان بهتر مجسم می ساختند و با منقاش تحقیق و تدقیق ضمیر خادم و خائن را زیر ورو نموده عالم درونی بازیگران این میدان را عیان و آشکار ساخته بعلت و معلول اعمال و افکار و گفتار آنان با نظر تیز نگریسته و در حقیقت مانند نقاشان بزرگ و سخن سرایان ژرف بین و خرده پژوه هر یک از اشخاص عده کتاب را عالم اصغری پنداشته و با سیر آفاق و انفس آینه سر تاپا نمای آنها گردیده و در واقع عالمی خلق نموده و دنیایی میآفریدند...." 

در جایی دیگر از این مقدمه، جمالزاده با نفی بعضی حکایات و رمان های بی مایه ی فرنگستان که آن را عموما غذای روح طبقات عوام بر می شمارد کتاب دلیران تنگستانی را در حکم "رموز حمزه"، "اسکندرنامه" و "حسین کرد" این عصر به حساب می آورد.


دلیران تنگستان


آن چه مسلم است کتاب "دلیران تنگستانی" بیش از داشتن ارزش ادبی، جایگاه تاریخی ویژه ای در ومولفات معاصر ایران دارد. ثبت و رونمایی از ماجراهای مطرح نشده و معرفی شخصیت های تاثیرگذار و ناشناخته بر قلمروی ایران زمین مهم ترین کارکرد این کتاب می تواند باشد. در زمان نگارش این کتاب، محمد علی جمالزاده مجموعه داستان "یکی بود یکی نبود" ش را منتشر کرده و صادق هدایت پایه های داستان نویسی نوین را با مجموعه داستان "زنده به گور" و دیگر آثار در دست انتشارش بنا نهاده است. قلمفرسایی محمد حسین آدمیت از دید ادبی، تلاشی نافرجام برای خلق یک رمان است که چه از نظر پرداخت داستانی و چه به لحاظ نحوه ی نگارش و توصیف، راه درستی نرفته است. طرز تلقی او از رمان تاریخی بیشتر به قصه گویی های امیر ارسلانی شباهت دارد تا درام پردازی مدرن. شخصیت ها ی داستانی او نیز همگی به قهرمانان و ضدقهرمانان قصه های کهن می مانند. خوب و بد؛ خیر و شر. در واقع کتاب دلیران تنگستانی را بیشتر باید قصه ای تاریخی به حساب آورد تا داستان و رمان تاریخی هرچند در سندیت تاریخی آن هم نکات شک برانگیزی هست که در ادامه اشاره خواهد شد. رکن الدین آدمیت به دلیل عدم آشنایی و تسلط بر شیوه ی توصیفی ادبیات داستانی در دیباچه ی کتابش علاوه بر تشریح وضعیت تاریخی تنگستان، بوشهر و ایران به معرفی جغرافیایی مکان هایی می پردازد که قهرمان های قصه قرار است در آن جا حضور به هم رسانند مانند عمارت دریابیگی، امیریه، برازجان، چاه کوتاه، دلوار و... تا خوانندگان بتوانند تصور درستی از موقعیت داستان داشته باشند. کاری که چندان در هنر داستان نویسی رایج نیست و نویسنده باید بتواند اگر ضرورتی بر آن دید در دل اثر توصیفاتش را صورت دهد. 

 شروع قصه از جایی است که رئیسعلی و دوستش خالو حسین در واپسین روزهای مانده به اشغال دوم بوشهر برای مبارزه علیه نیروهای انگلیسی طرح و نقشه می ریزند. در این راه هر کس سد راهشان باشد دشمن یا خائن و وطن فروش تلقی می شود و هر کس به یاریشان بشتابد میهن پرست و انسانی راست کردار خواهد بود. ملاحظاتی که برخی تجار بوشهر برای سازش با نیروهای اشغالگر در نظر می گیرند خیانت به میهن بوده و هر کس با هر نیتی زخمی به اجنبی وارد ساخته یا از آن زخم بیند، قهرمان شناخته خواهد شد. تعصبات میهنی نویسنده و عدم تسلطش بر شیوه ی نگارش ادبیات داستانی موجب فاصله گرفتن از واقع گرایی شده و گاه آن قدر احساسات بر او غلبه کرده که تصویری فانتزی از یک موقعیت خلق کرده است. برای نمونه می توان به نبرد مردمی مردمان تنگستان و دشتستان به سرکردگی رییسعلی دلواری اشاره کرد که وقتی به فرمانده ی شکست خورده ی انگلیسی و در حال احتضار، فرصت نوشتن وصیتنامه داده می شود بیانیه ای میهن پرستانه و ایرانی الاصل از دل آن صادر می شود.

دلیران تنگستان


در سریال دلیران تنگستان اما با وجود همین عِرق میهنی، سندیت و عقلانیت بیشتری بر فضای داستان حاکم است. روایت به گونه ی منطقی تر پرداخت گردیده است و تناسب بیشتری بین کلام و شخصیت، وجود دارد. با آن که پایه و اساس ساخت و تولید سریال دلیران تنگستان به کارگردانی همایون شهنواز همین کتاب دلیران تنگستانی است و در تیتراژ فیلم نیز به آن اشاره شده است اما تفاوت هایی بین روایت تاریخی هر دو اثر وجود دارد. در همان مبارزه ای که با غیرت و مردانگی مردان دشتستان و تنگستان به شکست مفتضحانه ی نیروهای اشغالگر انگلیسی می انجامد حرفی از وصیتنامه زده نمی شود و رییسعلی فقط اجازه می دهد جنازه ی فرمانده ی انگلیسی، محترمانه به کشتی برده شود. در کتاب محمد حسین آدمیت عده ی کشته شدگان ارتش هزار نفری نیروهای متخاصم با توپ و تفنگ و مسلسل، پانصد و پنجاه نفر که دویست و چهل هشت تای آن انگلیسی و بقیه هندی هستند تعیین گردیده است. از گروه صد نفره ی مبارزین دلوار هم که تنها تفنگ های سرپر در اختیار داشته اند، هفت کشته و چند زخمی به جا مانده است! علاوه بر ارائه ی این آمار به نظر اغراق آمیز، تاکیدهای مکرری بر دلاوری و مردانگی رییسعلی شده است. این که در طول جنگ تا سر حد امکان از کشتن سربازان اجیر شده ی هندی اجتناب کرده است و با وجود خطر لو رفتن اطلاعات، با فاصله گرفتن از فرمانده ی زخمی انگلیسی اجازه می دهد تا وصیتنامه اش را دو سرباز انگلیسی نجات یافته، در امنیت کامل بنویسد. در این جا خوانش گوشه هایی از این وصیتنامه که نمونه ی بارزی از غلیان احساسات میهنی نویسنده را نمایان می سازد و مشخص نیست چگونه به گوش ضابطین تاریخ رسیده است خالی از لطف نیست.

"جنرال من ! اکنون که این خط را املا میکنم با مرگ دست بگریبان هستم !... وقتیکه مرا فرمان دادید با عده خود پیاده شده و ایرانیان از جان گذشته بی گناه را تعاقب کنم حتم داشتم که نتیجه این جنگ برای ما جز ریختن آبرو نخواهد بود! زیرا که میدانستم اهالی این صفحات همه دلیرند و در قلوب آنان اندیشه مرگ نیست !... عجبا ! مگر ایرانیان با من چه دشمنی داشتند که باید با آن ها جنگ کنم. از من گذشته ایرانیان چه وقت بیکی از هموطنان من آزار رسانیده اند که من باید تلافی نمایم ! من در این مدت که سرتاسر خلیج فارس را سیر کرده و با ایرانیان حشر و نشر داشته آنچه دانسته ام ایرانیان مردمانی نجیب ، مهمان نواز ، با عاطفه و حساس هستند . دوستی و دشمنی را بزودی درک میکنند هر کس با آنان نکوئی کند در راه او بذل جان مضایقه ننمایند و آنکس که عداوت ورزد انسانش نشمارند و چون از خصومت دست کشد باز دست محبت بجانبش دراز و گذشته را فراموش نمایند ... جنرال من! دلیل کافی بر جوانمردی و حسن اخلاق و انسانیت ایرانیان که شما اروپائیهای خودخواه آنها را «نیم وحشی» میخوانید همین قدر بس که الساعه در این جا رئیسعلی بر ما سه نفر حاکم علی الطلاق است و هیچ چیز او را مجبور نمی کند که بگذارد من به آسودگی مشغول مکاتبه با شما باشم..."       

ماجرای قتل رییسعلی توسط غلامحسین تنگکی از دیگر تناقضات بین کتاب و سریال دلیران تنگستان است که هر دو اثر، مدعی سندیت تاریخی روایت خود را دارند. در کتاب "دلیران تنگستانی"، غلامحسین به علت دشمنی خونی پیشین خانوادگی و تحریک انگلیسی ها کمر به قتل رییسعلی بسته و او را از پشت سر هدف گلوله قرار می دهد. رییسعلی پیش از کشته شدنش عامل قتلش را می شناسد چرا که با گوش خودش در نخلستان می شنود که غلامحسین با نماینده ی انگلیسی ها نیت خود را در میان می گذارد اما هیچ عمل بازدارنده ای نیز انجام نمی دهد. در سریال دلیران تنگستان اما پرداخت دراماتیک بهتری از کینه ای که غلامحسین تنگکی از رییسعلی به دل دارد و قرار است به قتلش منجر شود صورت می پذیرد. برخورد تند رییسعلی با غلامحسین در صحنه ای از فیلم و رفتارهای قهر گونه ی او در ادامه که واسموس آلمانی را هم به خودش بدگمان ساخته منطق روایی مناسب تری را رقم می زند. غلامحسین با آن که مشکل خونی با رییسعلی دارد اما دچار تردید هم هست و مدام با خودش در کلنجار است که بر خشمش غلبه کند یا نه. کشتن عبدو، پیشکار خلیل خائن پیشه که واسط او و انگلیسی هاست و ترس از انتقام خانواده ی عبدو انگیزه ی بیشتری به غلامحسین می دهد تا با قتل رییسعلی دلواری حمایت دولت انگلیس را برای مصونیت خودش جلب کند اما باز هم این کافی نیست و در آخرین لحظه برای چکاندن ماشه تعلل به خرج می دهد. سریال دلیران تنگستان بر خلاف کتاب آن، از غلامحسین تنگکی نیز به نوعی چهره ی یک قهرمان ملی را می سازد. قهرمانی که با غلبه ی عِرق میهنی اش بر تسویه حساب شخصی، حاضر به همکاری با اجنبی نشده و نه فقط در نهایت ما با شک مواجهیم که آیا واقعا تیری از پشت به رییسعلی شلیک می کند یا نه، قاتل او را هم که یک افسر انگلیسی است از پا در می آورد. بعد از دستگیری نیز به روش هاراگیری ژاپنی، از شرم تردیدی که در دفاع از خاک میهن و پشتیبانی فرمانده ی مبارزین داشته خودش را با دست خودش به اشد مجازات می رساند.

از این ها گذشته بارزترین تناقضی که بین سریال و کتاب دلیران تنگستان هست به مبارزه ی خوانین متحد شده ی اطراف بوشهر بعد از درگذشت رییسعلی  باز می گردد. در کتاب دلیران تنگستانی نیروهای انگلیسی با کمک توپ و طیاره به جنگ با ایرانیان وارد می شوند و در نهایت با هزار و صد کشته در مقابل نود کشته ی تنگستانی فرار را بر قرار ترجیح می دهند. واسموس، نماینده ی آلمانی متحد شده با ایرانیان که انگلیسی ها برای دستگیری اش جایزه تعیین کرده اند پا در میانی می کند تا مبارزین تنگستانی از تعقیب انگلیسی ها به سمت بوشهر دست بکشند چرا که برایشان مخاطره در بر دارد.

این نبرد فاتحانه اما در سریال دلیران تنگستان، شکستی قهرمانانه برای ایرانیان به تصویر کشیده شده است. طیاره ای به پرواز در نیامده (احتمالا به سبب عدم امکانات لازم در تولید فیلم) و واسموس آلمانی با کمک یک مسلسل، سربازان انگلیسی را از تعقیب و قلع و قمع بازماندگان ارتش شکست خورده ی خوانین بوشهر باز می دارد. استراتژی مستر چیک، قنسول دسیسه گر دولت انگلیس بر غیرت خودجوش و مبارزه ی غیراستراتژیک مرزنشینان ایران غلبه کرده و موفق می شود قدرت دولت اشغالگرش را بر دریای خلیج فارس تثبیت کند. با این حال ایستادگی مردمان خطه ی جنوب در برابر نفوذ بیگانگان جلوی پیشروی بیشترشان را گرفته و سلسله مبارزات دلیران تنگستان و دشتستان با این شکست خاموش نمی شود. دریا بیگی، حاکم جدید بوشهر که به نوعی دست نشانده ی دولت بریتانیاست سعی بر آرام کردن جو منطقه نموده و در پی توافق با خوانین منطقه با آن ها به مذاکره می نشیند هرچند توافقی حاصل نمی شود. مبارزین تنها یک گزینه روی میز دارند. اجنبی باید خاک کشور را بی چون و چرا ترک کند.


سریال دلیران تنگستان


بر خلاف سریال دلیران تنگستان که همان گونه که گفته شد سیر منطقی تری را در سیر داستانی اش پیش گرفته است محمد حسین آدمیت بقیه ی اتفاقات رخ داده طی سال های بعد را هم روایت کرده و پیش می برد. داستان ادامه ی مبارزه با نیروهای اجنبی به دور از ملاحظات حکومت از هم پاشیده ی مرکزی که دوران پایانی حکومت قاجار و شروع شکل گیری دولت پهلوی را در بر می گیرد. انگلیسی ها که قبل از این با کمک سربازان هندی و انگلیسی در منطقه می جنگیدند با ترفند تفرقه بینداز و حکومت کن، از خود ایرانیان برای مبارزه علیه وطن پرستان ایرانی استفاده می کنند. شیخ حسین خان چاه کوتاهی (سالار اسلام) با لشکر کشی دریابیگی دومین شهید راه استقلال وطن نام می گیرد. در فصل بعدی کتاب وقتی زائر خِضِر خان اَهرَمی (امیر اسلام) و فرزندش سامخان توسط یکی از نزدیکانشان به نام حسن غلامعلی قرار است ناجوانردانه در خانه ی خود کشته شوند از آن جا که این واقعه در سال 1301 و آغاز حکومت رضا شاه رخ داده است نویسنده سعی بر مبرا ساختن حاکمیت مرکزی از دستور این حکم را دارد. رکن الدین آدمیت با ستایش از رضا شاه و شیوه ی حکومت داری او دیدگاه متفاوتی را نسبت به آن چه از قبل در مورد حاکمیت ایران داشت مطرح می سازد. این که حکومت قاجار جز تهران اهمیتی به سایر نقاط کشور نداده و ایران را تهران در نظر می گرفته و تمهیداتش همواره به کام اجنبی و خائنین جیره خوارش بوده است در حاکمیت جدید به مصلحت تمام سرحدات کشور رسیده است. به این منظور اشاره ای با سرنوشت برخی همرزمان رییسعلی نمی کند تا چنین نظریه ای زیر سوال نرود. برای نمونه از خالوحسین دشتی همرزم و رفیق شفیق رییسعلی که در سال ۱۳۰۸ شمسی با خوانین منطقه در برابر سیاست دولت رضاشاه مبنی بر خلع سلاح جنوب ایران و ایلات و عشایر ایستادگی کرد و دست به نبرد مسلحانه با نیروهای ارتش دولت مرکزی زد؛ و از خود سازش نشان نداد حرفی به میان نمی آورد. خالو حسین به اتهام توطئه دستگیر و ۱۸ ماه زندانی می شود. از سویی شخصیت هایی نظیر سیدمهدی بهبهانی (معلم مبارز بوشهری) و میرزا علی کازرونی (مبارز بوشهری پیوسته به دلیران تنگستان) در زمان اشغال دوم بوشهر، بعد ها به نمایندگی مردم بوشهر و تنگستان در مجلس شورای ملی حضور می یابند. حکومت پهلوی با خلع سلاح ایلات و عشایر برای همیشه به این جنبش های خودجوش مردمی پایان می بخشد تا برقراری نظم و امنیت توسط حکومت مرکزی و با سیاستی معین شکل بگیرد.

در مجموع می توان اهمیتی که کتاب دلیران تنگستانی با همه ی اغراق گویی و ضعف نوشتاری در زمان خود داشته و مورد توجه قرار گرفته است را این گونه توجیه کرد که موفقیت آن مرهون معرفی واقعه و قهرمانانی ناشناخته برای ایرانیان در یک بازه ی زمانی خاص بوده که میهن پرستی و بالیدن به سرزمین ایران مهم ترین دغدغه ی حاکمیت و جامعه ی روشنفکر قلمداد می شده است. محمدعلی جمالزاده در مقدمه ی کتاب، اعتراف به شگفتی خود از شعور و شهامت مبارزین بادیه نشین جنوب کشور می کند. در زمانی که پایتخت نشینان با بحث و جدل بر سر مشروطه و مشروطه خواهی مدعی میهن پرستی و غمخواری جهالت دولت و ملت هستند مردمانی ساده دل و فقرزده با کمترین امکانات در برابر دشمن قدرتمند و دسیسه گر بی هیچ چشمداشتی ایستاده و جان بر کف نهاده اند. آگاهی عوام از این اتفاق که ممکن بوده پیشتر فقط شایعاتی غیر موثق از آن به گوششان خورده باشد بسیار در آن زمان به موضوع مورد توجهی بدل شده بوده است. در موقعیتی که حکومت پهلوی برای تخریب هر چه بیشتر چهره ی نظام ناکارآمد قاجار، اسنادی از این دست را که فساد دولتمردان ایران و خیانت دلالان مال و مکنت و مقام را به نمایش می گذاشته صد چندان برای خود غنیمت می شمرده است. اما آن چه برای بادیه نشینان جان بر کف تنگستان و دشتستان باقی مانده، غم از دست دادن عزیزان و آهنگ غمگین شروه هایی است که سینه به سینه با سوز و آه خوانده می شود. این ترانه ی محلی در سوگ شهادت احمد تنگستانی در دیباچه ی کتاب آمده است:

خبر اومد که تنگستون بهاره

زمین از خون احمد لاله زاره

الا ای مادر پیرش کجایی؟

که احمد یک تن و دشمن هزاره

 

سال ها  بعد وقتی  همایون شهنواز در دهه ی پنجاه قصد به تصویر کشیدن این واقعه ی شگفت تاریخی را می کند مبارزین مردمی و اجتماعی نظیر چگوارا و پاتریس لومومبا که در برابر قدرت های استعماری ایستادگی می کرده اند به قهرمانان قرن معاصر در ذهنیت عموم تبدیل شده اند. ایران در آستانه ی یک انقلاب اجتماعی و مذهبی بزرگ است و پخش سریال دلیران تنگستان در سال 53 و 54 از تلویزیون ملی که نقش محوری به روحانیون در مبارزات میهنی و ضد استعماری به نمایش گذاشته، بسیار تاثیرگذار واقع می شود. درگذشت ناگهانی محمود جوهری بازیگر نقش رییسعلی در فروردین 55 هم مزید بر علت می شود تا حاشیه های خبری بیشتری در حواشی این موضوع شکل بگیرد. 


محمود جوهری


بعد از انقلاب با وقوع جنگ هشت ساله بین ایران و عراق، دولت برای تهییج مردم به مبارزه با متجاوزین، مجدد اقدام به پخش سریال دلیران تنگستان از رسانه ملی می کند. از این که چه حذف و اضافاتی بر پخش مجدد آن صورت گرفته اطلاع دقیقی ندارم اما با توجه به چهارده قسمتی بودن سریال دلیران تنگستان که اکنون به صورت سیزده قسمتی از شبکه های تلویزیونی بازپخش آن صورت می گیرد و یکسان نبودن مدت زمان قسمت های سریال، احتمالا تغییراتی در آن باید داده شده باشد. کتاب دلیران تنگستانی نوشته محمدحسین رکن زاده آدمیت هم با توجه تمجیدی که از حکومت پهلوی و رضا شاه در فصل پایانی به عمل آورده بعید می دانم در تجدید چاپ های بعد از انقلابش حذفیاتی به همراه نداشته باشد.

در پایان باز باید به این نکته اشاره کرد که رمان تاریخی دلیران تنگستانی که فیلم و سریالش به نام دلیران تنگستان ساخته شده است به سبب معرفی کلیت یک واقعه ی تاریخی ناشناخته و تاثیری که بر جریان های اجتماعی معاصر ایران گذاشته، کتاب بسیار با اهمیتی است هرچند از لحاظ سندیت تاریخی در مورد جزییات واقعه و از نظر ارزش ادبی، چندان اثر برجسته ای محسوب نمی شود. از انتقاداتی که هم به کتاب و هم به فیلم وارد است یکی رعایت نکردن گویش محلی مردمان خطه ی جنوب است که می توانست رویکرد بومی و واقع نگرانه تری نسبت به اتفاقات جنبش های مردمی داشته باشد و دیگری نقش کمرنگ زنان در وقایع اجتماعی و تاریخی. به گفته ی همایون شهنواز در یکی از مصاحبه هایش زمانی که موفق به دیدار با همسر رییسعلی در سنین پیری شده و می فهمد در آن روستا نه برق هست و نه فرستنده ی تلویزیونی که کسی بتواند فیلم و سریال تماشا کند با اعتراض او مبنی بر نقش نداشتن زنان در جریان مبارزات مواجه می شود. با توجه به رفع نواقصی که در سریال دلیران تنگستان به نسبت کتاب مواجهیم و مسلما از منابع دیگری هم در نگارش فیلمنامه بهره برده شده است انتظار می رفت در این مورد هم اصلاحاتی صورت پذیرد.

همایون شهنواز


ناگفته نماند سریال دلیران تنگستان بدون شک یکی از برجسته ترین و ماندگارترین مجموعه های تلویزیونی تاریخ سینمای ایران محسوب می شود و علی رغم ثبت تصاویر سیاه و سفید، جذابیت بصری و تکنیکی خود را کماکان حفظ کرده است. موسیقی تلفیقی تاثیرگذار، طراحی صحنه و لباس حساب شده و منطبق بر واقعیت جغرافیایی و تاریخی، فیلمنامه هدفمند و منسجم، شخصیت پردازی درست، کارگردانی تحسین برانگیز به ویژه در خلق صحنه های جنگ با توجه به امکانات و تجهیزات فنی زمانه ی خود، همه و همه منجر به خلق یکی از شاهکارهای سینمای کلاسیک ایران گردیده است. و البته جای تاسف که همایون شهنواز با همه ی جوان بودنش جایگاه درخشانی را بعد از ساخت این سریال به دست نیاورده و بر اثر سیاست های فرهنگی در ایران، رسانه ی ملی از تولید آثار فاخر میهنی و پرداختن به زندگی قهرمانان ملی نظیر رییسعلی دلواری و همرزمانش سال های سال چشم پوشی کرده است.  

 

پی نوشت: کتاب اسکن شده ی چاپ قدیم را از اینترنت دانلود و مطالعه کردم. سریال را هم از اینترنت گرفتم. به امید روزی که تولیدات فرهنگی این گونه بی صاحب و بی برنامه در دنیای مجازی پخش و پار نبوده و بتوان حقوق مولف و ناشر را از مسیری قانونی و انسانی ادا کرد.    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۷
سیدمجتبی حسینی

پاییز فصل آخر سال است

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۱۴ ب.ظ

پاییز فصل آخر سال است


پاییز فصل آخر سال است، روایتی است اول شخص از زبان سه دختر تقریبا سی ساله که با هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای دارند و رویدادهای چند روز مشترکشان را هر یک از زاویه دید خود مطرح می کنند. رمان به دو بخش تابستان و پاییز تقسیم شده است و هر فصل، بخشی را به روایت یکی از شخصیت ها اختصاص داده است.  داستان با "لیلا" آغاز می شود. دختری اهوازی که حاضر به همراهی شوهرش "میثاق" به خارج از کشور نشده و از طرفی اصرار به ماندن در تهران و حفظ استقلال زندگی اش دارد. او برای رفع کلافگی و گریز از احساس پوچی قصد بررسی یک پیشنهاد همکاری در مجله ای فرهنگی را دارد. از آن جا که ذهن او به شدت درگیر مسائل زناشویی اش است و هنوز چشم امید به بازگشت همسرش دارد ما با گذشته ی او و تردیدهایش در ماندن یا رفتن آشنا می شویم. "شبانه" دوست هم دانشگاهی او با همان تردیدها برای ازدواج با یکی از همکارانش به نام "ارسلان" مواجه است. مشکل ذهنی برادرش و ناراحتی عصبی مادرش تردیدهای او را هر لحظه افزایش می دهد و قادر به مصمم شدن بر پاسخ مثبت دادن و لذت بردن از رابطه ی احساسی اش نیست. "روجا" سومین شخصیت داستان بر خلاف لیلا و شبانه پرجنب و جوش و هدفمند است. دختری انرژی بخش که می تواند برای خواسته هایش بجنگد و قید و بند وابستگی به دوستان، جنس مخالف و از همه مهم تر مادرش او را از دنبال کردن اهدافش باز ندارد. در پایان کتاب اما این دختر روحیه بخش هم با رد شدن ویزای فرانسه و عدم امکان ادامه ی تحصیل، در هم شکسته و دچار همان احساس بیهودگی سایر شخصیت ها می شود. برنده ی ماجرا این وسط میثاق است که توانسته خودش را از چرخه ی زندگی این زنان مایوس بیرون بکشد و بازنده ی بزرگ هم احتمالا ارسلان خواهد بود که نمی داند دلش را برای چه فلاکتی صابون زده است!

دغدغه های سه دختر جوان در گذر از جامعه ای سنتی به زندگی مدرنیته به نوعی وجوه مختلف زنی شرقی را به تصویر می کشد که گذشته ی اجدادی را بیهوده و رویای آینده را خارج از دسترس می بیند. زنانی که به کهن الگوی مادرانگی خود پشت کرده اند اما قادر به غلبه بر احساس وابستگی و داشتن تکیه گاه نیستند. در جامعه ای که زنان سنتی، آرمان و آرزویشان را در آسایش همسر و پرورش فرزندان می بینند نسلی پدید آمده که در جستجوی اثبات توانایی، گرفتن تصمیم و کسب موفقیت های روزافزون است. اما در دنیایی که به قول نیما یوشیج "باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود" به علت تغییرات رفتاری نمی توانند پاسخگوی وجهی از نیازهای درونی خود باشند. لیلا حاضر نبوده و نیست که چون زنان پیشین، مطیع همسرش باشد و بی چون و چرا هر جا را برای زندگی انتخاب کرد همراهی اش کند. شبانه نمی تواند به وابستگی های خانوادگی اش پایان دهد و احساس مسئولیت در قبال مادر، برادرش را برای شوهر کردن به فراموشی بسپارد. روجا هم که مادرانگی و فرزند آوری در ته لیست اهدافش جای گرفته است.

رمان پاییز فصل آخر سال است، دنیایی کاملا زنانه دارد و نویسنده دغدغه های جنس نسل خودش را به خوبی درک کرده است اما تصور درستی از واقعیت دنیای مردانه ندارد. دل کندن میثاق با همه ی عواطفی که به همسرش دارد خیلی ساده انگارانه مجسم شده است و ارسلان معلوم نیست با چه انگیزه ای به ادامه ی رابطه و ازدواج با دختری افسرده و کسل کننده دل بسته است. پدرها شخصیت هایی کمرنگ، بی تاثیر و تا حدودی بی تفاوت در سرنوشت دخترانشان هستند و انگار هیچ درکی از وضعیت دنیای زنان ندارند.

در کل رمان پاییز فصل آخر سال است، فضایی کسل کننده و غیردراماتیک دارد. طرح و ایده های داستانی خیلی معمولی و کلیشه ای انتخاب شده اند. زنی که شوهرش برای داشتن آینده ای بهتر به خارج از کشور سفر کرده و او قصد دارد با رها شدن از وابستگی های ذهنی و عاطفی روی پای خودش بایستد؛ زنی دیگر در پاسخ مثبت ازدواج مردد است و دیگری چون شوهر نکرده می خواهد ادامه ی تحصیل دهد. بار فلسفی دغدغه های شخصیت ها با توجه به موقعیتی که در آن قرار گرفته اند به گونه ای عمیق هست و نیست. نظریه ی تازه ای فراتر از آن چه در اذهان عمومی جامعه جریان دارد به چشم نمی خورد و نویسنده تنها به طرح مسئله ای بدیهی که نارضایتی زنان شبه روشنفکر جامعه ی امروز را نمایان می سازد بسنده می کند. با این وجود نوع نگارش و شیوه ی روایت قابل تحسین است و نمی توان نسیم مرعشی را نویسنده ای جدی تلقی نکرد.   

 

پی نوشت: خوندن ادبیات زنانه رو دوست دارم اما غرق شدن توی اون و نه. به نظرم همون طور که نیت خانم ها گاهی با صحبت هاشون کاملا در تضاده خیلی باید برای درک نقد ها و اعتراضات اجتماعی مطرح شده تو این گونه آثار دقت کرد تا به تعریف درستی رسید. هر چی باشه ادبیات خانم ها مثل خودشون پیچیده ست J

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۴
سیدمجتبی حسینی

خورشید همچنان می دمد

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

خورشید همچنان می دمد



(نسلی می میرد و نسلی دیگر برمی خیزد؛ اما زمین برای همیشه جاودان می ماند... خورشید همچنان می دمد و غروب می کند.) 
انجیل عهد عتیق


بدون شک نقد کردن اثری از ارنست همینگوی، یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم و برنده جایزه نوبل ادبیات، کار آسانی نیست حتی اگر  موضوع مورد بحث، نخستین رمان منتشر شده از او باشد."خورشید همچنان می دمد" داستانی است از چند نویسنده و روشنفکر آمریکایی که بعد از جنگ جهانی اول به تفریح و خوشگذرانی در اروپا مشغولند. 
جیک بارنز روزنامه نگار ساکن پاریس که در جریان جنگ جهانی آسیب دیده و قوای جنسی اش را از دست داده است راوی ماجرا و عاشق زن سی و چهار ساله ی هوسرانی به نام لیدی برت اشلی است. او دوستی به نام رابرت کوهن دارد که بوکسری بازنشسته بوده و نویسنده ای کم فروغ است. او بعد از جدایی همسر و فرزندانش با زنی به نام فرانسیس رابطه پیدا می کند و بعد از مدتی با او آمریکا را ترک کرده و راهی اروپا می شود. رابرت که یک یهودی از خانواده ای نسبتا متمول است بعد از مدتی فرانسیس را از خود رانده و دلباخته برت اشلی می شود. از طرفی برت که زنی زیبا و بیوه ای جنگی است با آن که احساس صمیمیت زیادی با جیک (راوی) دارد و عواطف آتشین رابرت را هم نسبت به خودش جذب و دفع می کند تصمیم به ازدواج با تاجری ورشکسته و دائم الخمری به نام مایکل کمبل گرفته است. جیک بارنز که عاشق مسابقات گاو بازی اسپانیاست به همراه دوستانش برای تعطیلات به آن جا می رود. بیل گوردون دوست دیگر نویسنده اش او را در این سفر همراهی می کند. آن دو با هم به ماهیگیری در طبیعت بکر اسپانیا رفته و سپس به اتفاق دوستانشان در شهر پامپلونا به تماشای جشن سالیانه سان فرمین می پردازند. 
جیک و دوستانش با آغاز جشن، مدام مشغول نوشیدن مشروب هستند و در حالی که هر چهار مرد به نوعی شیفته ی برت هستند و بینشان مشاجره بر سر این قضیه نیز هست برت اشلی دلباخته ی یک گاوباز نوزده ساله به نام رومرو شده و با او رابطه ی جنسی برقرار می کند. 
مایکل در عالم مستی هیچ ملاحظه ای نکرده و احساس علاقه ی یک سویه ی رابرت به برت و دلباختگی برت به رومرو را به بدترین شکل و حالتی توهین آمیز در جمع مطرح می سازد. رابرت هم بعد از آن که مچ رومرو و برت را یک روز قبل از پایان جشن مسابقات گاوبازی در خلوتگاهشان می گیرد نمی تواند جلوی خودش را گرفته و کتک مفصلی به رومرو می زند. در پایان جشن هم برت و رومرو همه را قال گذاشته و پامپلونا را بی خبر ترک می کنند اما بعد از چند روز جیک با دریافت تلگرامی از طرف برت، او را افسرده و غمگین تر از قبل در مسافرخانه ای تنها و سرگردان باز می یابد. 
نخستین رمان خالق "پیرمرد و دریا" شباهت اتمسفری زیادی با سایر آثاری که در آینده ی راهش قرار گرفته بوده را داراست. رودخانه، مبارزه، ماهیگیری، مشت زنی، خون، خشونت، مرگ، قهرمانی، شکست و... کلید واژه های این داستان و بسیاری دیگر از آثار همینگوی است. 
در رمان "خورشید همچنان می دمد" ما با نسل روشنفکر و   تبعیدی آمریکا بعد از جنگ جهانی اول مواجهیم که برای فرار از واقعیت تلخ وجودی خود به شراب خواری، دل سپردن های کور، کوتاه مدت و نافرجام، خوشگذرانی های باری به هر جهت، اعتراف و دعای نامطمئن در کلیسا، رستوران گردی و هیجان طلبی با مدیریت خشونت رو آورده است. شخصیت هایی که هیچ کدام به احساس رضایت از زندگی نرسیده اند و در تلاشند تا سردرگمی خود را به هر ترتیبی که هست به فراموشی بسپارند. 
نسلی سوخته و سرگردان که در تحلیل نظام فروپاشیده ی فکری و فلسفی دنیای بعد از جنگ، با مشکل مواجه شده و توان بازسازی آرمان ها و اصول ارزشی خود را ندارد. 
در این بین توصیفات دقیقی از فضای شهری پاریس، رستوران ها و گذرگاه هایش صورت گرفته است. در ادامه با سفر راوی به اسپانیا همان نگاه تیزبینانه، طبیعت بکر (جنگل، رودخانه، ماهیگیری) و سپس مردم روستا نشین را هدف قرار می دهد. دقتی که در توضیح جشن سالیانه سان فرمین و مسابقات گاو بازی به حد اعلا می رسد. برای من اما این داستان از جذابیت چندانی برخوردار نبود. درام داستانی کشش لازم را برای دنبال کردن ماجرا ایجاد نمی کرد و توصیفات مثلا در رابطه با مسیری که راوی می پیمود تا از رستورانی به رستوران دیگر برود و آبجو بنوشد به نظرم طولانی می آمد. شاید اگر اکشن میدان گاوبازی و مراسم جشن سان فرمین نبود چندان کنشی در داستان باقی نمی ماند تا ارزش اقتباسی سینمایی را برای این رمان بوجود آورد. خط کلی داستان که با معرفی رابرت کوهن آغاز و به ارتباط پوچ و غیرممکن برت و جیک ختم می شود هم از وضوح چندانی برخوردار نیست و خواننده در تعقیب سوژه و شخصیت اصلی گاه بلاتکلیف می ماند.  شخصا اگر این کتاب از نویسنده ای گمنام به دستم داده می شد شاید تا انتها خواندنش را ادامه نمی دادم. ناگفته نماند که از اصالت متن هم چندان مطمئن نیستم چرا که موضوع داستان قابلیت سانسور پذیری زیادی دارد و با وجود ناشر معتبرش باز هم می توانسته بخش هایی از متن اصلی به ملاحظات کسب مجوز، حذف شده باشد. 
بر خلاف شهرت ساده نویسی همینگوی، ترجمه ای که من از این کتاب خواندم در بعضی مواقع جمله بندی های خوب و ساده تری می توانست داشته باشد که نداشت و متاسفانه با وجود ویراست جدید آن در چاپ دوم (انتشارات نگاه، 1393، مترجم احسان لامع) غلط های املایی زیادی در آن به چشم می خورد.

 

پی نوشت: قسمت شد این کتاب را در یک کشتی شناور بر آب های خلیج فارس بخوانم. روح همینگوی گویا هنوز چشم از موج های آبی دریای آزاد بر نداشته است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۰
سیدمجتبی حسینی

بادبادک باز

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ب.ظ

بادبادک باز


«بابا گفت : فقط یک گناه وجود دارد ، فقط یکی و آن هم دزدی است، هرگناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. حرفم را می فهمی؟ بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را ازاو دزدیده ای، حق زنش را از داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را از داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را از دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی، حق را از انصاف دزدیده ای، می فهمی؟»

 

بادبادک باز، رمانی است که از میانه آغاز می شود. وقتی امیر، نویسنده ی مهاجر افغان پی می برد تمام این سال ها پدرش حقیقتی را از او دزدیده بوده است. این که حسن، رفیق دوران کودکی و فرزند نوکر هزاره ای شان که حالا او برای نجات پسرش سهراب، به پاکستان آمده در واقع برادر خودش بوده است. آن ها که در زمان حکومت ظاهر شاه، خود را سلطان های کابل نامیده و بر تنه ی درختی این جمله را با چاقو حک کرده اند اندکی بعد از یورش روس ها به افغانستان و شروع نا آرامی ها برای همیشه از هم جدا می شوند. حسن او را در همان عالم کودکی همیشه امیرآقا خطاب کرده و علاوه بر نوکری، نقش یک محافظ را برایش ایفا می نماید. پدر امیر که از شخصیت آرام و مسامحه گر پسرش ناراضی است همیشه او را سرزنش می کند و نگران است که فرزندش در آینده نتواند گلیمش را از آب خروشان و طبیعت وحش گونه ی جامعه ی افغانستان بیرون بکشد. تا این که در یک رقابت بادبادک بازی که طبق سنت و رسم و رسوم کابل در جریان است بالاخره امیر موفق می شود با کمک حسن، توانایی خود را به پدرش اثبات کرده و پیروز مسابقه باشد. حسن برای برداشتن غنیمت پیروزیشان که بادبادکی سقوط کرده است و تبحر خاصی هم همیشه در انجام آن دارد به دو از او دور می شود. اما آصف، پسرک فاشیست آلمانی افغانی که نژاد هزاره ای را پست می شمارد حسن را در کوچه ای خلوت تله کرده و مورد تعرض جنسی قرار می دهد. امیر دوازده ساله از دور شاهد این ماجراست اما شهامت مداخله پیدا نمی کند. امیر که مادرش را در بدو تولد از دست داده بوده و در نتیجه تولد خودش را گناه آلود می داند این بار با عذاب وجدانی شدید تر از قبل روبرو می شود. او برای رهایی از این احساس گناه سعی می کند به هر ترتیبی شده حسن را از خودش دور سازد. غافل از این که پدرش حاضر نیست به هیچ قیمتی فرزند دومش را که حاصل همخوابگی با زن نوکر خانگی اش است از خود جدا کند. حتی با پاپوشی که امیر برای حسن درست کرده و با جاسازی ساعتش او را دزد معرفی می کند این اتفاق رخ نمی دهد. تا این که پدر حسن، سرافکنده و زخم دیده، خود تصمیم به ترک خانه ی اربابی می گیرد. ورود اشغالگران روس به کابل، فرصتی به پدر امیر برای بازپس آوردن فرزند مخفی اش نداده و از آن جا که جزو ملاکین ضد کمونیست محسوب می شود خانه اش را به دست رحیم خان دوست قدیمی اش سپرده و شبانه به سمت پاکستان فرار می کند. فراری که به سرزمین موعود یعنی آمریکا ختم می شود. حالا پس از سال ها که امیر در آمریکا درس خوانده و به آرزویش یعنی همان نویسندگی رسیده بعد از چاپ اولین رمانش طی یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان به پاکستان فرا خوانده می شود. در زمانی که پدرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده و با یک دختر سرهنگ مهاجر افغان به نام ثریا ازدواج کرده است. 

خالدحسینی داستانش را دقیقا از زاویه ی دید یک افغانی مهاجر که ایدئولوژی جامعه ی غرب را کامل پذیرفته ولی سعی بر حفظ آداب و رسوم قومی و قبیله ای اش دارد نوشته است. نگاه نویسنده که از زبان شخصیت اصلی داستانش یعنی امیر سی و اندی ساله به یک خاطره نویسی شباهت دارد کاملا دیدگاهی غربی است نسبت به همه ی مسائل تاریخی و اجتماعی در رابطه با کشور جنگ زده ی افغانستان. این که تمام بدبختی و مصیبت سال های اخیر کشورش از تجاوز روس ها و تعصب جاهلانه ی مذهبیون و حکومت طالبان نشات می گیرد. افغان های اصیل، فارغ از نژاد پشتون، هزاره و یا تاجیک، چشم امید به آزادی فرهنگی غرب دوخته اند و الگوی دموکراسی آمریکایی تنها راه تطابق رسوم کهن با مدرنیته ی دنیای معاصرشان است. دیدگاهی که گاه با تناقضاتی بی پاسخ مواجه می شود. در جایی از کتاب گفته می شود: "افغان ها مردمی مستقل هستند. افغان ها به سنت ها احترام می گذارند اما از قواعد بیزارند." 

پس چنانچه ساختار قانونمند و آزادی های اجتماعی غربی راهکاری مطمئن برای برقراری صلح، امنیت و پیشرفت جامعه ی افغانستان محسوب می شود چگونه می توان در جامعه ای سنتی با مردمان قاعده و قانون گریزش چنین فرمول فکری را تجویز کرد؟  مهاجران افغان، خود در آمریکا با بحران شدید هویت مواجهند و سعی دارند با رعایت رسم و آدابی که نسل جدیدشان چندان اعتقادی به آن ندارد و با دنبال کردن اخبار مربوط به افغانستان به ریشه های نیاکانشان وصل بمانند. بحرانی که با یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان می تواند امیر را به پاکستان بکشاند تا فرصتی بیابد برای آرام ساختن عذاب وجدان چندین ساله اش. رحیم خان مردی است که با خواندن داستان های کودکانه ی امیر او را مورد تشویق قرار داده و باور نویسندگی را در او ایجاد نموده است. امیر نخستین رمانش را که به زبان انگلیسی نوشته و در آمریکا چاپ نموده، دورادور به او تقدیم کرده است. وقتی که امیر می شنود برای خاطر حسن باید به پاکستان برود و بعد هم متوجه می شود پسری به نام سهراب در افغانستان هست که سرنوشت زندگی اش به دستان او که عموی آن پسر نوجوان می شود سپرده شده در خطر کردن تردید به خود راه نمی دهد. حسن و همسرش به دست سربازان طالبان از دنیا رفته اند و حالا سهراب آخرین بازمانده از نسل خانواده ی امیر خواهد بود. چرا که ثریا همسرش نازاست و باور فرهنگ جامعه ی غرب، قانون چند همسری را برای او بر نمی تابد. امیر با چهره ای مبدل به افغانستان رفته و به جستجوی سهراب می پردازد. محیطی که از جامعه ی آزاد و سرخوش افغانستان در ابتدای داستان ترسیم شده بود این بار فضایی جهنم گونه را به تصویر می کشد. خانه های ویران، ماموران رشوه گیر فاسد، مردان مسلحی که در شهر گشت می زنند و باید از نگاه کردن به چشمشان پرهیز کنی، مردمان گشنه و فقر زده، کودکان عصا بدست که یک پایشان روی مین به فنا رفته، اجرای حکم سنگسار در ملاء عام، زنان چادر پیچ شده و... همه و همه تصویر افغانستانی را مجسم می کشد که هنوز آمریکا نقش رابین هود را برایشان ایفا نکرده و در چنگال فقر و فلاکت و جهالت گیر افتاده اند. کنتراستی شدید بین تصویری که امیر در کودکی اش از کابل داشته و زمان حالی که طالبان قدرت را در آن جا به دست گرفته اند. تصویری که هرچند نمی توان منکر وجودش شد اما اشاره ای به رد پای سیاست های پیشین قدرت های غربی در پیشامد آن صورت نمی گیرد.

بعد از چندی پرس و جو بالاخره امیر موفق می شود رد پای سهراب را در یک یتیم خانه در کابل پیدا کند. یتیم خانه ای محروم و فلاکت بار که مسئول آن مجبور است اجازه دهد هر از چند گاهی برای تامین هزینه ی خورد و خوراک بچه ها، سربازان طالبان، کودکانی را عموما برای سوء استفاده ی جنسی با خود ببرند. سهراب که یک پسربچه ی هزاره ایست چندی قبل طعمه ی این هوسرانی شده و دیگر در یتیم خانه نیست. امیر با یافتن افرادی که سهراب را با خود برده اند زندگی اش را به خطر انداخته و نزد آن ها می رود. آن جاست که متوجه می شود یکی از سردستگان طالبان که در سایه ی تعصبات مذهبی کینه های نژادپرستانه ی خود را ارضاء می سازد و به سهراب نقش یک پسر رقاص زنگوله به پا را داده است کسی نیست جز همان آصف. پسرک آلمانی افغانی زورگو که با تجاوز به حسن، بلوغ زودرس امیر را با عذاب وجدانی فراموش ناشدنی رقم زده است. امیر بر بردن سهراب با خود پافشاری می کند و کتک مفصلی از آصف می خورد. سهراب تیر و کمان کشیده و با تهدید آصف به شلیک آن از امیر دفاع می کند. بروز واقعه ای که تداعی رفتار سال ها پیش پدرش را می کند اما این بار، کمان رها شده و چشم آصف مورد هدف قرار می گیرد. نشانه ای بر لزوم ایستادگی و مبارزه با استبداد در همان قاعده و ساختار ایدئولوژیک غرب. عوام اقلیتی که موظف است برابر ظلم متعصبین مذهبی و زورگویی نژادپرستان تمام قد بایستد و در انجام خشونت تردید به خود راه ندهد. شاید اگر سال ها قبل پدر سهراب کمانش را رها کرده بود و چشم آصف را از حدقه بیرون می کشید کار به این جا نمی کشید. خشونتی که در راستای اندیشه های آرمانی غرب در مبارزه با نژادپرستی هیتلری و افراطی گری طالبانی مجوز اعمال بی چون و چرا کسب می نماید.

پایان داستان بادبادک باز، حال و هوای بی رمقی به خود می گیرد. گره اصلی داستان باز شده و کشش چندانی برای مخاطب خود باقی نمی گذارد. امیر، پسر برادرش حسن را با خود به پاکستان و سپس به کعبه ی آمال جهان مدرن، آمریکا می برد. جایی که سهراب می تواند به دور از هر گونه تعصب مذهبی و نژادی به زندگی اش ادامه داده و تبعات بار گناهی که از مورد تجاوز قرار گرفتن های متعدد به دوش می کشد را از یاد ببرد. در موقعیتی جغرافیایی که امیر بر خلاف پدرش مجبور نیست حقیقت را از اطرافیان بدزدد و در مورد هویت واقعی سهراب به کسی دروغ بگوید. بادبادک باز، روایت پروازهای ناکام اما از یادنرفته ی رویاهای کودکان افغان است که اسیر توفان جنگ و تعصب و خشونت شده اند. در رمان خالد حسینی تنها این آسمان آبی و آزاد دنیای غرب است که می تواند پرواز رویاها را میسر سازد. نتیجه ای که به شدت خوشایند ایدئولوژیست های غربی است اما پاسخگوی بسیاری از تناقضات و تعارضات فرهنگی نبوده و نمی تواند باشد. "تُفم به ریش هر چه عنتر حق به جانب است. آن ها غیر از تسبیح گرداندن و حفظ کردن کتابی که به زبان دیگری است و هیچی ازش حالیشان نیست هنر دیگری ندارند. خدا به دادمان برسد اگر روزی افغانستان بیفتد دست این ها" دیالوگی از زبان پدر امیر که پیش از ظهور طالبانیسم در افغانستان پیش بینی وضعیت جامعه را از قدرت گرفتن آن ها این گونه بیان می سازد. بیانیه ای کاملا یک سویه و خارج از نظام فکری توده ی مردم در جامعه ی چند قومیتی افغانستان.

بی سبب نیست که رمان بادبادک باز وقتی در سال 2003 در آمریکا و به زبان انگلیسی منتشر می شود خیلی زود توجه منتقدین را به خود جلب کرده و با ترجمه به زبان های مختلف به اثری پرفروش در سراسر جهان تبدیل می شود. همچنین وقتی در سال 2007 فیلمی بر اساس آن به زبان فارسی دری و انگلیسی توسط مارک فورستر با شرایط امنیتی خاص ساخته شده و به نمایش گذاشته می شود علاوه بر کسب نامزدی اسکار، پخش گسترده ای از آن صورت می گیرد. کتاب و فیلم بادبادک باز به نوعی مروج همان تفکر و تصویری است که دنیای غرب چه درست و چه غلط می خواهد از افغانستان، مذهب، تاریخ و سیاست منطقه به دنیا ارائه نماید. اقتباس فیلم از رمان بسیار وفادارنه صورت گرفته است و حتی بسیاری از دیالوگ ها ی رمان نعل به نعل در فیلم نقل شده هرچند تفاوت مدیوم سینما با ادبیات لاجرم تفاوت هایی را رقم زده است. برای من شخصیت آصف و پدر حسن بیشترین تفاوت ها را با آن چه در خوانش رمان در ذهنم تصویر کرده بودم داشتند. بازیگر بزرگسالی امیر هم چندان برایم دلچسب نبود. با این همه منکر جذابیت هم رمان و هم فیلم نیستم و آن را داستانی می بینم که هر از چند گاهی مرور وقایعش برایم لذت بخش خواهد بود.

 

پی نوشت: فیلم بادبادک باز را به فاصله ی یکی دو سال بعد از خوانش رمانش دیدم و این نقد را بعد از تماشای فیلم می نویسم. کتابی که خواندم چاپ چهارم انتشارات مروارید به ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۳
سیدمجتبی حسینی

ماندوو

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ

ماندوو


وقتی تماشای فیلم هایی نظیر "زمانی برای مستی اسب ها"، "لاک پشت ها هم پرواز می کنند" و "نیوه مانگ" از بهمن قبادی و "تخته سیاه" سمیرا مخملباف سطح توقع را بالا می برند، فیلم ساختن در اقلیم کردستان کار سختی است. "ماندوو" فیلمی است تجربی از ابراهیم سعیدی. فیلمسازی که بیشتر در زمینه ی تدوین فیلم، صاحب اسم و رسم است. او با استفاده از شرایط اقلیمی و وضعیت نابسامان مردمان جنگ زده ی کردستان ایران و عراق، سعی نموده تا درام داستانی اش را خلق کند. قبل از شروع فیلم، توضیحاتی به صورت کپشن با چنین مضمونی به مخاطبان ارائه می شود.

"در اوایل دهه ۸۰ میلادی در اثر جنگ و ناامنی در مناطق مرزی ایران و عراق عده زیادی همراه با خانواده‌های خود به عراق پناهنده شدند. حکومت بعث عراق با توجه به کرد بودن آ‌ن‌ها، سعی می‌کند تا از ارتباط آن‌ها با کردهای کردستان عراق جلوگیری کرده و آن‌ها را در اردوگاه‌هایی در بیابان‌های مرکز و جنوب عراق تحت حفاظت شدید اسکان داد.
صدام در صدد بود تا از آن‌ها در جنگ ایران و عراق به نفع خود استفاده کند، لذا از آن‌ها می‌خواهد تا در جنگ علیه نیروهای ایرانی شرکت کنند،اما تمامی آن‌ها با این امر مخالفت کرده و حاضر به جنگیدن و حضور در جبهه‌ها نمی‌شوند، صدام که آن‌ها را این‌گونه می‌بیند هم‌چون اسیران جنگی آن‌ها را در اردوگاه‌های محصور در شرایط سخت نگهداری می‌کند.
این نسل از آوارگان در شرایط سخت از آنجا رانده و از اینجا مانده قرار داده شدند و تا سال ۲۰۰۳ و سقوط حکومت صدام حسین در این اردوگاه‌ها ماندند. و طی سال‌های ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۳ تحت پوشش و حمایت سازمان ملل به مرور زمان تعدادی از آن‌ها  امکان پذیرش به عنوان پناهنده را از طرف کشورهای اروپایی و آمریکایی دریافت کرده و به این کشورها اعزام شدند. حالا پیرمردی به نام ماندوو چند سال پس از خارج شدن از حصر اردوگاه، نزدیک به مرگ بوده و می خواهد روزهای آخر زندگی اش را در خاک سرزمین پدری اش که آن سوی مرز عراق است یعنی در ایران سپری کرده و همان جا به خاک سپرده شود."

از آن جا که پیرمرد بیمار (ماندوو) قدرت تکلمش را از دست داده، مشخص نیست پسرش چگونه پی به این نیت قوی برده و مصمم است تا نیت پدرش را به هر نحوی که هست عملی بسازد و در این راه، جان دختر خردسال و همسر حامله اش را به خطر بیندازد.

سکانس آغازین فیلم نشان از یک درگیری با ماموران اسلحه به دست دارد که قصد تعرض به دختری دارند. با صدای شلیکی که معلوم نیست چه کسی مورد هدف قرار گرفته، سکانس پایان می یابد. یک شروع خوب و تعلیق بر انگیز که سوال درستی را به ذهن بیننده می سپارد. سکانس بعد با نمای "pov"  نقطه دید، آغاز شده که ورود دختری را به خانه نشان داده و خیلی زود، به ما می فهماند که قرار است تمام فیلم را از نقطه دید ماندوو دنبال کنیم. تکنیکی که جز در یک سکانس (پیدا کردن مدارک مهاجرت در داشبورد ماشین و بحث شیلان با شاهو) کاملا و به درستی رعایت می شود. شاهو در مقابل خواسته ی دختر عموی پزشکش (شیلان) که از سوئد آمده تا آن ها را با خودش به آن جا ببرد کوتاه نیامده و راهی به سمت مرز ایران می شود. اگر ضعف پرداخت انگیزه ی شخصیت ها و تصویرسازی ناموفق فضای نا امن اقلیم کردستان از حضور تروریست ها را نادیده بگیریم، با پیرنگ خوبی در خلق یک موقعیت دراماتیک مواجهیم. تلاش شاهو برای قال گذاشتن دختر عمویش کاملا منطقی است چرا که ظاهر متفاوت و برگ هویت اروپاییش خطر بیشتری را متوجه او می کند به اضافه این که می فهیم قبلا بین آن دو علاقه ای وجود داشته که مهاجرت به رابطه شان پایان بخشیده. حضور شیلان، قلب پسرعمویش شاهو را از همان حسرت دیرین به درد می آورد پس ترجیح می دهد او را با خود همراه نداشته باشد. علاوه بر این همسر شاهو که شستش خبردار شده چندان دل خوشی از همسفر شدن با عشق سابق شوهرش ندارد. انتخاب بازیگرها و شرایط سنی آن ها برای تصور این که زمانی آن دو معشوقه ی هم بوده اند خیلی درست نیست و تصوری دور از ذهن به مخاطبینش می دهد.

منطق روایی داستان اما روند صحیحی را دنبال می کند حتی وقتی شیلان برای بار دوم قال گذاشته شده و به همراه یک کاروان عروسی خودش را می رساند توجیه پذیر می تواند باشد هرچند کارگردان در تصویرسازی این تضاد موقعیت، شادمانی و جنگ، نتوانسته پردازش خوبی صورت دهد و این سکانس کمی جنبه ی شعاری به خود گرفته است. در ادامه با رسیدن به یک نقطه ی ایست و بازرسی که تروریست ها اداره اش می کنند (به نظر در زمان تولید این فیلم هنوز پدیده ای به نام داعش به وجود نیامده بوده است) به همان درگیری سکانس آغازین فیلم ارجاع داده می شویم و مزاحمت تروریست ها برای شیلان، منجر به مداخله ی ماندوو که اسلحه به دستش افتاده می شود. شلیک تیر از هفت تیر، مامور را کشته و شاهو به همراه خانواده اش پا به فرار می گذارد. تعقیب و گریزی که به صورت تصادفی آن ها را وارد منطقه ی مین گذاری می کند. ماشین تروریست ها روی مین رفته و تمامشان یک جا کشته می شوند! شیلان و شاهو هم در هوای روشن پایشان روی مین قرار گرفته و بعد که هوا تاریک شد به این نتیجه می رسند تا روشن شدن هوا نباید از جایشان تکان بخورند. بعد هم با مرور خاطرات گذشته برای نخستین بار ما را متوجه عشق دیرینشان بکنند. یک ماه به شدت بدقواره هم در آسمان شب توسط تیم جلوه های ویژه ی فیلم باید ظاهر شود تا این سکانس به ناهمگون ترین بخش فیلم تبدیل شده و منطق روایی داستان که تا آن جا به خوبی رعایت شده بود را به هم بریزد.

ماندوو یک فیلم جاده ای است که خانواده ای کُرد با  یک ماشین قراضه ی کاروان، در خاک عراق به سمت مرز ایران در حرکتند. ما هر آن چه می بینیم از نقطه نظر پیرمردی بیمار است که در عقب ماشین گذاشته شده و قدرت حرکت و جا به جا شدن ندارد. نگاه او عمدتا به سمت عقب است و بیشتر مواقع آن چه که پشت سر گذاشته می شود در فیلم قابل رویت است. صداهای خارج از قاب اما در بسیاری مواقع، موقعیت ساز بوده و خلاقیت کارگردان را در انتخاب نوع دکوپاژ به خوبی نمایان می سازد. فیلمبرداری حرفه ای با نقطه فوکوس های دقیق را هم در طراحی پلان ها نباید نادیده گرفت هرچند در یکی دو صحنه جهت نگاه بازیگران برای چشم دوختن به چشم ماندوو دچار خطا می شود.

پیدا شدن برگ های پذیرش مهاجرت و معلوم شدن از خودگذشتگی خانواده ی شاهو چرا که فقط از دو برادر یک خانواده می توانسته به سوئد برود تلاشی است برای محکم نشان دادن پیوند خانوادگی کردها. خانواده ای که اکنون از هم دور افتاده اند. یکی در کشور سوئد و دیگری عازم ایران. این نمایش اما در ادامه به جدایی خودخواسته ی شیلان از خانواده ی عمویش کشیده می شود. به بهانه ی این که در درمانگاه مناطق جنگ زده بیشتر به او نیاز است راهش را جدا می کند. آن هم وقتی که بالاخره به نقطه ی امن، یعنی مرز ایران نزدیک شده اند. کنشی که مانند سایر انگیزه هایی که پیش برنده ی داستان بوده اند، چند و چونش بدرستی معلوم نیست. شیلان هم دارد از خودگذشتگی می کند تا زندگی پسرعمویش به هم نریزد؟ شیلان فکر می کند به وظیفه اش برای محافظت از عمویش عمل کرده و دیگر نیازی نمی بیند از او مراقبت کند؟ شیلان می خواهد ادامه ی عمرش را در مناطق جنگ زده سپری کرده و به مداوای مجروحان بپردازد؟ و سوالاتی از این دست که ضعف انگیزشی یک کاراکتر به حساب می آید و توجیه پذیر نیست.

در ادامه بارش باران و مه آلود بودن مرز ایران و اقلیم کردستان یکی از بهترین سکانس های فیلم را رقم می زند. زمانی که شاهو منتظر است ویزای ورود به خاک ایران را دریافت کند تصاویر مناسبی از شرایط جوی و جغرافیایی در جهت حال و هوای موقعیت، ارائه می شود که از زیبایی بصری بالایی برخوردار است. بعد از آن که برای اولین و آخرین بار هم بالاخره چهره ی ماندوو را در آینه می بینیم یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم رقم می خورد. خانواده ای از مرز ایران وارد خاک عراق می شوند که پیرمردی کُرد را به دوش می کشند. گویی از آن سوی مرز یکی آمده تا در خاک خودش بمیرد. درست در جهت خلاف حرکت ماندوو. مقصد آن پیرمرد، مبدا ماندوو است و بالعکس. نوعی احساس پوچی نسبت به تعلق خاطر داشتن و وابستگی های میهنی. یک پایان رویایی و ضربه زننده که اگر توانسته بود فیلمساز، منطق روایی و باورپذیری صحنه های پیشینش را بهتر خلق کند اثری بی همتا بر جای گذاشته بود.

ماندوو فیلمی است خلاقانه با طرح داستانی درخشان و پیرنگی متوسط. و چنان چه از بازیگران چهره بهره برده بود می توانست در گیشه هم حرفی برای گفتن داشته باشد. تکنیک خلاقانه ی کارگردان در استفاده از نقطه دید هرچند برای سینمای بدنه نا متعارف جلوه می کند اما کشش داستانی ماجرا به اندازه ای هست که مخاطبان عادی را هم راضی نگه دارد. کردی بودن زبان فیلم و زیرنویس بودن آن البته خواه نا خواه محدودیتی برای اکران ماندوو در ایران به همراه خواهد داشت. سینمای هنر و تجربه اما با این گونه فیلم های تجربی که از کشش داستانی خوبی برخوردارند می تواند بر رونق خودش بیفزاید.

 

پی نوشت: سینما فرهنگ تهران، برای فقط ما سه نفر (من، یلدا و نیلوفر) راس ساعت سه عصر فیلم را اکران کرد. گمانم اگر اینترنتی بلیط نخریده بودم به نمایش گذاشته نمی شد. متاسفم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۹
سیدمجتبی حسینی

مرگ و پنگوئن

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۷ ق.ظ

آندری کورکف


"آدم هر چه کمتر بداند، بهتر؛ حداقل زنده که می ماند"

دیالوگی آشنا در جوامع سیاست زده و دارای خفقان. و اوکراین، کشوری تازه استقلال یافته، پر تشنج و بی ثبات؛ هرچند بستری مناسب برای خلق یک داستان تراژیک و جنایی. بی شک برای نقد رمان "مرگ و پنگون" نوشته آندری کورکف نمی توان برهه ی تاریخی آن را نادیده گرفت. پنج سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، یعنی در سال 1996 این رمان به زبان روسی منتشر شده است. در بحبوهه ی تلاش های دولت برای کنترل تورم افسارگسیخته بر اثر حرکت اوکراین، به سمت مالکیت خصوصی و بازار آزاد. قیمت ها در طول یک سال (1993) تا صد برابر افزایش یافته اند و ضمن کاهش اعتماد به پول ملی برخی معاملات به صورت پایاپای درآمده اند. موقعیت استراتژیک این کشور که دروازه ی ارتباطی بین روسیه و اروپا محسوب می شود به همراه معادن غنی و خاک حاصلخیز آن، توجه مافیاهای قدرت از درون و بیرون را به شدت جلب کرده است. توجهی که هنوز که هنوز است در این کشور اروپای شرقی التهاب و بحران می آفریند. انقلاب نارنجی 2004 و انقلاب اوکراین و جدایی کریمه 2014.
کورکف داستانش را ابتدا با پیش زمینه ی یک لطیفه ی اوکراینی در مورد پنگوئن ها آغاز کرده و بعد با توصیف احوال مردی که بر اثر مزاحمت چندین لات بی سر و پا، با رعب  و وحشت خودش را ساعت نه شب به خانه می رساند، فضای اجتماعی نا امن اوکراین را تصویرسازی می کند. و این شروع چندان وسوسه انگیزی برای جلب توجه مخاطبان نیست البته. در ادامه با دنیای مردی جوان مواجهیم به اسم ویکتور که دوست دخترش بی هوا ترکش کرده و او برای گریز از تنهایی، یک پنگوئن امپراطور به نام میشا را از باغ وحش ورشکسته ی شهر به ازای تقبل هزینه ی خورد و خوراک و نگهداری، نزد خودش به خانه آورده. از این جاست که یک نویسنده ی تنها که رویاهای نویسندگی اش به مشتی چرک نویس از رمان های نیمه تمام ختم شده و داستان های کوتاهش از یک صفحه فراتر نمی رود با پنگوئنی تنها و افسرده هم خانه شده اند. در ادامه، داستان های  کوتاه و موجز ویکتور به صورتی اتفاقی مورد توجه سردبیر یکی از روزنامه های مهم  به نام "اخبار پایتخت" قرار می گیرد و ماموریت می یابد به ازای حقوق ماهیانه سیصد دلار، یادبودنامه هایی برای کسانی که هنوز در قید حیاتند بنویسد. او که ابتدا با توجه به پیدا کردن حقوق کافی برای گذران زندگی دغدغه ای جز مستعار بودن نامش که به شهرت نمی رساندش و دیر به دیر چاپ شدن نوشته هایش در روزنامه ندارد به مرور، متوجه ایفای نقشش در جریان یک عملیات جنایی می شود. عملیاتی که توسط مافیای قدرتی ناشناخته به پاکسازی اقشار سطح بالای جامعه، عمدتا در کی یف پایتخت اوکراین مشغول است. یکایک افرادی که یادبودنامه شان با اطلاعاتی که در اختیار ویکتور گذاشته شده به شکلی تاثیرگذار، فلسفی و احساس برانگیز نگاشته می شود نقاطی تاریک و نابخشودنی در زندگی شان دارند. چه نظامی، چه شخصیت سیاسی و چه فعال اقتصادی. گویی مفسده ای همگانی تمام جامعه ی اوکراین را در برگرفته و این پاکسازی ها نیز جز بالا بردن آمار جرم و جنایت قرار نیست بهبودی در وضعیت کشور ایجاد کند. در واقع فساد، به امری نهادینه تبدیل شده و سیستم مدیریتی کشور با همه ی امنیتی بودنش راهی جز رفتارهای مفسدانه برای پیشرفت و دستیابی به قدرت اقتصادی و سیاسی پیش روی افراد نمی گذارد. عذاب وجدانی که برای ویکتور از این همدستی جنایی بوجود می آید نیز در سایه ی دستمزد خوب و سعادتی که به زندگی اش رو آورده چندان تزلزلی در تصمیم ادامه ی همکاری اش بوجود نمی آورد.
او از خودش می پرسد: "در این جهان کثیف، کار کثیف یعنی چه؟" اصل نابرابری وقتی در جامعه ای حکمفرماست و ضرورت زندگی ایجاب می کند تا در برابر چیزی که نمی شود تغییرش داد تعظیم کرد پس چه لزومی برای وجدان درد گرفتن وجود دارد؟ ویکتور یک پنگوئن خانگی دارد، دختر کوچک ده ساله ای به نام سونیا که یکی از قربانیان همین عملیات جنایی، نگهداری اش را به او سپرده و همچنین این اواخر پرستار بچه ای جوان به اسم نینا به آن ها اضافه شده که سعی دارد نقش خانم خانه را برایش ایفا کند. آن ها به ظاهر خانواده ای واقعی را شکل می دهند، خانواده ای با پذیرش نقش هایی که به خوبی در آن قرار گرفته اند اما می دانند واقعی نیست و نباید چندان به پاییدن آن دل بست.
با این وجود هر کسی سعی دارد تا فقط زندگی اش را به بهترین نحو گذران کند و اندیشیدن در باره ی این که در چه موقعیت و شرایطی به سر می برد جز تباهی خوشبختی و پریشانی خاطر نتیجه ای نخواهد داشت. ویکتور که متوجه شده است حریم خصوصی در زندگی اش وجود ندارد و هر چند وقت یک بار فرد یا افرادی شبانه وارد خانه اش شده و نوشته یا هدیه ای برایش به جا می گذارند، تصمیم به تعویض قفل های خانه اش می گیرد اما تغییری در روند ورود و خروج های بی خبر و مخفیانه به خانه اش ایجاد نمی شود. او که مدتی را هم در خانه های ویلایی بیرون شهر به سر برده و با یکی از ماموران امنیتی و حفاظتی آن جا به نام لیوشا تعامل برقرار ساخته به خوبی آگاهی یافته که جایی برای پنهان شدن نیز در هیچ نقطه ی دورافتاده حتی وجود ندارد. اکنون ویکتور با چالشی مواجه است که می داند در جامعه ی سیاست زده اش، زیاد دانستن مساوی است با مرگ. و متاسفانه خواسته یا ناخواسته، او خودش را در مظان اتهام زیاد دانستن می بیند. دلیلی هم وجود ندارد تا آن دست های پنهانی که او را وارد این بازی کثیف و پولساز کرده اند بخواهند محافظتی از او و خانواده ی ساختگی اش به عمل آورند.
در ادامه بیماری میشای پنگوئن و نیاز او به عمل پیوند قلب از یک کودک انسان، چالش تازه ای است که ویکتور با آن مواجه می شود. لیوشا، مامور محافظت از خانه های ویلایی که چند وقتی بوده به بهانه ی شرکت در مراسم خاکسپاری افراد سرشناس، به دنبالشان می آمده به او اعلام می کند که هزینه ی عمل قلب میشا و فراهم آوردن قلب مورد نیاز، توسط گروهی که تشریفات خاکسپاری را به جا می آورده اند تقبل خواهد شد. با رضایت دادن به این کار، بی آن که ویکتور خودش بداند، علنا خط بطلانی بر زندگی اش می کشد و همان نقطه ی تاریکی را که لازم است تا محکومیت مرگش مورد تایید اذهان عمومی جامعه قرار گیرد، در اختیار مافیای قدرت می گذارد.
درست زمانی که ویکتور قصد دارد نقطه ی امنی برای ادامه ی زندگی اش پیدا کرده و کم کم با اندوخته ی مالی که به دست آورده پایش را از این بازی کثیف بیرون بکشد پی می برد یکی در حال جاسوسی او از طریق نزدیک شدن به نینا و سونیا هست. او به تعقیب فرد مورد نظر پرداخته و در کمال ناباوری پی می برد از طرف روزنامه، این بار یک نفر مامور نوشتن یادبودنامه برای خود اوست! ویکتور به خوبی می داند تهیه شدن یادبودنامه، مساوی است با مرگ. و این که نه فقط راه گریز و محلی برای مخفی شدن وجود ندارد، هیچ راهی برای دسترسی به مافیای قدرتی که این فرمان از طرفش صادر شده نیز میسر نیست تا تغییری بتوان در اراده اش ایجاد کرد.
از طریق پنگوئن شناسی پیر و رابطه ای که بین آن ها شکل گرفته بوده، ویکتور با سازمان خیریه ی تحقیقاتی در مورد پنگوئن های قطب جنوب آشنا شده بوده و با شرایطی که برای میشا پیش آمده نیت می کند تا او را به خانه ی واقعی خودش در دور ترین نقطه از کره ی زمین بفرستد. با وضعیت موجود و ناامیدی او برای گریز از مرگ، ویکتور تنها راه نجات خودش را جایگزینی با پنگوئن برای سفر به قطب جنوب می بیند. دیالوگ "پنگوئن منم" پایانی شوک بر انگیز و ضربه زننده در انتهای داستان است که بار مفهومی بسیاری به دوش می کشد. تنهایی و دورافتادگی، تنها راه نجات از جامعه ای فاسد است که مامورین مبارزه با جرائم سازمان یافته و مدیران امنیتی اش نیز در گوری دسته جمعی به خاک سپرده شده اند. پنگوئن، نماد روز و شب انسان هایی است که سعی دارند آگاهی خود را کتمان کنند و خواسته یا ناخواسته برای ادامه ی حیات مجبورند به عدم آگاهی وانمود کنند و با نادیده گرفتن تذکرهای وجدانی مرتکب جنایت شوند یا به انجام آن رضایت دهند. میشا، گاه با نگاه هایش می فهماند بیشتر از یک حیوان معمولی شرایط اطرافش را درک می کند و فقط خوردن ماهی های یخ زده غایت زندگی اش نیست. پنگوئن یک حیوان اجتماعی و ساکن مناطق سردسیر است و شرایط اقلیمی کشور اوکراین تناسبی با نیازهای جسمی و عاطفی او ندارد اما محکوم به پذیرش و تحمل وضعیت موجود با انکار درک موقعیت پیرامون است. شبیه آدم هایی که در جامعه ی پر تشنج اوکراین با وضع موجود باید خودشان را سازگار ساخته و با گریز از آگاهی، سعی بر حفظ حداقلی شرایط زندگی داشته باشند. با این هراس که هیچ امر پایداری در جریان زندگی وجود ندارد حتی در رابطه با نزدیکان. پدر سونیا، دخترش را به ویکتور می سپارد و بعد از مدتی بر اثر سرنوشت مرگبارش برای همیشه ناپدید می شود؛ سرگئی افسر پلیس و از معدود رفقای نزدیک ویکتور هم بدون خداحافظی به مسکو رفته و خاکستر جسدش باز پس آورده می شود. ویکتور نیز با یک دست نوشته ی کوتاه راه بی بازگشتی را در پیش می گیرد که معلوم نیست به کجا قرار است بکشد.
به نوعی خشونتی پنهان در پس ظواهر عادی جامعه ای مترقی جریان دارد. افراد سرشناسی طی آدابی خاص به مرگ محکوم شده و توسط همان هایی که دست به خونشان آغشته اند، مجلس ترحیم باشکوهی برایشان ترتیب داده می شود. مجالسی پرهزینه که فقط برای حضور یک پنگوئن امپراطور به منظور جلوه دادن به آن، هزار دلار پرداخت صورت می گیرد. مبلغی بیشتر از سه برابر حقوق ماهانه ی یک روزنامه نگار. فقر، فساد و سرمایه، همزمان با هم توسط مافیای قدرت برای تسلط بر جامعه ای مسخ شده به خدمت گرفته می شود و دو راه بیشتر پیش روی افراد جامعه قرار نمی دهد. یا فقر و فلاکت و مرگ یا ثروت و فساد و مرگ. آندری کورکف از تمام این اوضاع نابسامان و غیرانسانی، کمدی سیاهی خلق می کند که در آن همه چیز به شوخی بیشتر شبیه است. وقتی جسد تکه پاره  شده ی مردی که برای دزدی از ویلاهای اطراف شهر پایش روی مین رفته پیدا می شود به احساس رضایت و لبخند سرهنگ مالک ویلا آن را ختم می سازد. از این که مین برای قتل او کار گذاشته شده بوده و آمدن دزد باعث نجات جان او شده. گویا همین فقر و دزدی هاست که باید باشد تا اقشار ضعیف اجتماع، قربانی فساد بالانشین ها شوند.
زبان ساده و روایت به دور از حاشیه پردازی داستان، از دیگر ویژگی های رمان مرگ و پنگوئن است. جمله بندی های کوتاه و تقسیم رمان به هفتاد و شش بخش که خوانش آن را آسان می سازد. وقایع داستانی نیز از بار دراماتیک خوبی برخوردارند و قابلیت اجرای نمایشی و خلق اثر سینمایی در آن مستتر است.
 
پی نوشت: کتاب از ترجمه و چاپ خوبی برخوردار است. مترجم: شهریار وقفی پور. انتشارات روزنه.  چاپ دوم 1394     


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۷
سیدمجتبی حسینی

سیمای زنی در میان جمع

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ق.ظ

سیمای زنی در مین جمع


"ما باید سعی کنیم تا راه خودمان را با یک کالسکه زمینی و اسب های غیر زمینی ادامه بدهیم"

 این از معدود دیالوگ هایی است که به نقل از لنی گرویتن (فایفر) در طول رمان 557 صفحه ای "سیمای زنی در میان جمع"  بیان می شود.   

لنی زنی است 48 ساله که روزی هشت نخ سیگار می کشد و داشتن نان تازه ی برشته برای صبحانه، از مسائل مهم برای اوست که حاضر است برای به دست آوردنش حتی ناسزا بشنود. او کم حرف و خجول است. از نظر ظاهری به گونه ای است که در نوجوانی لقب آلمانی ترین دختر مدرسه توسط نازی ها به او داده شده. عاشق رقص و همین طور پسر زندانی اش لو، مشتاق نظاره کردن تصاویر اعضای بدن آدمی و نوازنده ی دو قطعه ی پیانو از شوبرت به صورت بی وقفه و تکراری. مریم باکره را نیز هر شب در صفحه ی تلویزیون خانه اش می بیند هرچند برخی بر این عقیده اند که این تصویر، انعکاس مرموزی از خود اوست که چگونگی آن هنوز بر کسی آشکار نشده. 

 یک روزنامه نگار که هویتش چندان مشخص نیست و علاقه ی زیادی به سیگار، چای، و کت قدیمی اش دارد در تکاپوست تا پرده از رازهای زندگی گذشته و حال زنی آلمانی بردارد. زنی که تا نزدیک به انتهای داستان یکی دو بار آن هم از دور او را ندیده اما شیفته اش شده است. او برای کسب اطلاعات، با آدم های زیادی نشست و برخاست می کند و شهر به شهر و کشور به کشور رد پای لنی را به دقت دنبال می کند. 

آن چه ما می خوانیم در واقع شرح گزارش روزنامه نگار است در باب احوالات لنی به نقل قول از اطرافیان و کسانی که او را می شناسند. زنی که به گفته ی یک راهبه ی سابق: وجود دارد و در عین حال وجود ندارد.

با این وجود لنی بهانه است. ما در واقع شاهد ترسیم تصویری از جامعه ی اروپا و به ویژه آلمان قبل و بعد جنگ جهانی دوم هستیم. تصویری که پرده از حقایقی تکان دهنده برداشته و بدون هرگونه بزرگ نمایی یا تحریک رمانتیک گونه ی عواطف، فجایعی باور نکردنی اما غیرقابل انکار را به نمایش می گذارد. از کسب و کار دزدیدن دندان طلای مردگان بگیر تا افتخارات کذب و ریاکارانه ی سرداران و سربازان و همچنین آمیزش های جنسی جنون آمیز و هیستریک زنان و مردان بر اثر رعب و فشار روانی  جنگ.    

از سویی دیگر به شکلی واضح ایدئولوژی و اندیشه های سیستم حکومتی فاشیسم، سرمایه داری و کمونیسم توسط نویسنده به چالش کشیده می شود. لنی قربانی تمامی این اندیشه ها و شرایط اجتماعی است که بارها تا لبه ی پرتگاه نابودی پیش می رود اما زندگی اش کماکان به نحوی پیش می رود. او نماد انسانی سرسخت، تغییر ناپذیر و غیرقابل نفوذ است که هیچ اراده ی آهنینی چه از سوی کلیسا، چه حکومت نازی ها، چه جنگ جهانی خانمان سوز و چه حاکمیت نظام سرمایه داریِ بعد از جنگ، نمی تواند در آن خللی ایجاد کند. حتی وقتی با یک دوچرخه ی قرضی اروپا را در می نوردد تا همسر غیرقانونی شوروی تبارش را در اردوگاه های اسیران جنگی پیدا کند و یا در زیر بمباران مرگبار متفقین، با رضایت و عشق، در مقبره ای خانوداگی همبستر سرباز به اسارت گرفته ی دشمن می شود همان لنی سابق است. صمیمی ترین دوستان او به طور همزمان یک راهبه ی مقدس اما طرد شده (راشل) و یک  فاحشه ی بیمار (مارگارت) هستند و هیچ جریان اجتماعی نمی تواند احساس او را در مورد مردهایی که در زندگی اش آمده اند و رفته اند عوض کند. او نسبت به همسر قانونی سه روزه اش (آلویز فایفر) که هنوز نام خانوادگی اش را یدک می کشد و حقوق جان فشانی اش در راه میهن (آلمان) را می گیرد هیچ وابستگی عاطفی ندارد اما هنوز عکس پسرخاله اش ارهارد را که به جرم فرار از خدمت و خیانت به کشور، تیرباران شده است بر دیوار خانه اش دارد. از بین تمام عشق و علاقه هایی که آلمانی های اصیل و گاه ثروتمند به او ابراز کرده اند و هنوز هم ادامه دارد او ابتدا یک اسیر کمونیست و بعد ها یک ترک مهاجر مسلمان با زن و چهار فرزند را به خود می پذیرد و از آن ها صاحب فرزند می شود. وقتی حسابدار پدرش از بی توجهی لنی به مسائل اقتصادی سوء استفاده کرده و خانه اش را به علت داشتن بدهی، زیر قیمت از او می خرد هیچ نشانه ای از کینه و یا تقلا برای بازپس گیری سرمایه ی بر باد رفته در او ظاهر نمی شود جز تلاش برای حفظ پیانو؛ و همچنان نان ترد صبحانه اش را می خورد و با آدابی خاص قهوه درست می کند و می نوشد. او زنی است که سیمایش در جامعه برای آنان که نمی شناسندش فاحشه گونه و برای بیشتر کسانی که از نزدیک با او در ارتباط بوده یا هستند قدیس گونه است. تنها نقطه ی اشتراکی که همه به آن معترف هستند این است که لنی را به درستی نمی توان شناخت.      

گستره ی وقایع و شخصیت های این داستان به حدی است که می توان گفت نوشتن هر گونه خلاصه داستان و نقد جامع در موردش دشواری های بسیاری دارد . در مقدمه ی کتاب  ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه آمده بود بیش از 125 شخصیت در این رمان حضور دارند. برای همین در جهت این  که سررشته ی داستان از دستم در نرود اسامی شخصیت ها را برای خودم نوشتم اما با بیش از پنجاه شخصیت تاثیرگذار در روند داستان مواجه نشدم. علاوه بر این که برخی از آن ها جز اشاره ای کوتاه، نقش پیش برنده ای به عهده نداشتند. برای نمونه وقتی والتر پلزر -مدیر موسسه تاج گل سازی برای اموات و یکی از افرادی که لنی را عاشقانه زیر نظر دارد- از همسر صیغه ای اش حرف به میان می آورد و فرزندی که از او دارد هیچ توضیحی جز این که یک مغازه ی گل فروشی برایشان دست و پا کرده نمی دهد و تمام. همین گریزهای این سو و آن سو، به خاطر سپردن تمام وقایع را بسیار سخت می سازد و شاخ و برگ های فرعی نیز گاهی چندان ارتباط با اهمیتی با اصل ماجرا پیدا نمی کنند. 

شیوه ی نگارش داستان به سبکی است که توضیحات و اطلاعات را به صورتی کاملا مهندسی شده در اختیار مخاطبش قرار می دهد و گاه در مورد یک شخصیت یا واقعه به یک اشاره کفایت کرده و در ادامه به آن باز می گردد. اشاراتی که حتی نقیض یکدیگر می شوند چرا که توضیحی در مورد یک اتفاق از زاویه ی دید شخصی دیگر ممکن است متفاوت باشد. مثلا سکوت مرگباری که وقتی لنی برای نخستین بار قهوه به بوریس تعارف می کند و با واکنش تند کرامپ (سرباز نازی آسیب دیده از جنگ و همکار لنی در گلسازی) مواجه می شود؛ از نظر هر یک از شاهدان ماجرا مدت زمان متفاوتی به طول انجامیده بوده است. همین تکنیک، جذابیتی برای دنبال کردن ماجرا برای مخاطب به وجود می آورد هرچند روایت های چندپاره ی داستان و کمرنگ بودن بار دراماتیک در پیرنگ اصلی، نمی تواند از ایجاد خستگی و احساس عدم پیش روندگی داستان جلوگیری کند. 

از منظر طرح ایدئولوژی مشخص است که هاینریش بُل، نویسنده ی شهیر آلمانی و برنده ی نوبل ادبیات 1972 بسیاری از نظریات سیاسی و اجتماعی خودش را نیز مطرح نموده و در پی اثبات آن است. بارزترین این مسئله زمانی است که "ورنر" و "کورت هویزر" در تلاشند با طرح دلائل غیرمستدل، نظام طبقاتی سرمایه داری را کارآمد و صحیح جلوه دهند. این که آن ها از روی علاقه به خاله لنی و اهمیت رعایت اصول اجتماعی است که می خواهند لنی را از خانه ی پدری اش بیرون کنند نقد تمسخر آمیزی است به نظام سرمایه داری. نظامی که سعی دارد با نگاهی صرفا مادی و غیر معنوی، از کاهش قیمت ها جلوگیری کرده و اجازه ندهد قشر متوسط و پایین جامعه، رفاه و پیشرفتی فراتر از آن چه که مد نظر اوست داشته باشد. از سویی نظام اقتدارگرایانه و جنگ طلبانه ی فاشیسم، همچنین کمونیسم شوروی با فضای امنیتی و بسته اش هم از انتقادات هاینریش بُل در امان نمی ماند. در فضای داستان او هیچ ملتی قهرمان نیست. حتی آمریکایی ها که پیروز جنگند مدام (از زبان چندین شخصیت داستان) مورد سرزش قرار می گیرند که چرا انقدر برای یک پیشروی کوتاه، معطل کرده اند و جلوی بسیاری از فجایع که می شده از وقوعش جلوگیری کرد گرفته نشده است. جنایات متفقین فاتح، کم از متحدین جنگ افروز هیتلر نیست. بوریس همسر غیرقانونی و معشوقه ی لنی به عنوان یک سرباز آلمانی است که به اشتباه اسیر می شود و در اردوی کار زندانیانی که متفقین اداره اش می کنند از دنیا می رود. انسان ها در یک نظام سوسیالیستی که مرز و زبان و مذهب و فرهنگ نمی شناسد بر اساس اعمال فردی خودشان مورد قضاوت قرار می گیرند و هنر از موسیقی گرفته تا ادبیات، از هر سرزمین و فرهنگی که برخاسته، متعلق به همه است. بوریس که یک روس تبار است ترانه ی آلمانی زمزمه می کند و لنی آلمانی، کتاب های کافکای مجاری را می خواند و قطعات پیانوی شوبرت اتریشی را می نوازد.   

انسان در دنیایی که هاینریش بل ترسیم می کند بر زمین راه می رود اما نیروهایی فرا زمینی و مرموز او را احاطه کرده و پیش می برند. راشل، راهبه ای که به شکلی معجزه وار از قبر و خاکسترش گل های سرخ می روید از طریق دانش مدفوع شناسی، احوالات انسان را در می یابد. مارگارت فاحشه ای است که از شرم  و حیا آن قدر سرخ می شود تا جان می سپارد و لنی که هر شب مریم باکره در تلویزیون خانه اش ظاهر می شود، سیب گیر کرده در توالت را بی هیچ اکراهی با دست های ظریفش بیرون می کشد. 

در پایان می توان گفت رمان "سیمای زنی در میان جمع" اثری است شبیه به تابلوی نقاشی "مدرسه ی آتن" از رافائل. هر گوشه ی آن تابلو دارای تفسیرها و ظرائفی است که می توان ساعت ها به تحلیل آن پرداخت و تجسمی است از دوران طلایی فلسفه و اندیشه در یونان باستان. با این تفاوت که رمان هاینریش بل، دوران انحطاط اروپای مدرن را پیش چشمان ما مجسم می سازد. اگر در اثر رافائل، ارسطو و افلاطون از اهمیت بیشتری برخوردارند و نقطه ی ثقل تابلو قرار گرفته اند، رمان سیمای زنی در میان جمع، لنی گرویتن را محوریت جهان داستانی اش قرار داده است. جهانی که در جزییات آن نهایت دقت به کار گرفته شده و در کلیت نیز به هنرمندانه ترین شکل بین اجزاء اثر تناسب برقرار گردیده است.


پی نوشت: نسخه ای از این کتاب را که من خواندم چاپ سیزدهمش می شد که در سال 1395 انتشار یافته بود. 33 سال بعد از چاپ نخستش به سال 1362؛ و در کمال تاسف سرشار از غلط های چاپی و املائی!      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۲
سیدمجتبی حسینی