کتاب هایی که می خوانم

خلاصه و نقد

می نویسم برای خودم؛ دیگری هم خواست بخواند، بخواند!

طبقه بندی موضوعی

بادبادک باز

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ب.ظ

بادبادک باز


«بابا گفت : فقط یک گناه وجود دارد ، فقط یکی و آن هم دزدی است، هرگناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. حرفم را می فهمی؟ بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را ازاو دزدیده ای، حق زنش را از داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را از داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را از دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی، حق را از انصاف دزدیده ای، می فهمی؟»

 

بادبادک باز، رمانی است که از میانه آغاز می شود. وقتی امیر، نویسنده ی مهاجر افغان پی می برد تمام این سال ها پدرش حقیقتی را از او دزدیده بوده است. این که حسن، رفیق دوران کودکی و فرزند نوکر هزاره ای شان که حالا او برای نجات پسرش سهراب، به پاکستان آمده در واقع برادر خودش بوده است. آن ها که در زمان حکومت ظاهر شاه، خود را سلطان های کابل نامیده و بر تنه ی درختی این جمله را با چاقو حک کرده اند اندکی بعد از یورش روس ها به افغانستان و شروع نا آرامی ها برای همیشه از هم جدا می شوند. حسن او را در همان عالم کودکی همیشه امیرآقا خطاب کرده و علاوه بر نوکری، نقش یک محافظ را برایش ایفا می نماید. پدر امیر که از شخصیت آرام و مسامحه گر پسرش ناراضی است همیشه او را سرزنش می کند و نگران است که فرزندش در آینده نتواند گلیمش را از آب خروشان و طبیعت وحش گونه ی جامعه ی افغانستان بیرون بکشد. تا این که در یک رقابت بادبادک بازی که طبق سنت و رسم و رسوم کابل در جریان است بالاخره امیر موفق می شود با کمک حسن، توانایی خود را به پدرش اثبات کرده و پیروز مسابقه باشد. حسن برای برداشتن غنیمت پیروزیشان که بادبادکی سقوط کرده است و تبحر خاصی هم همیشه در انجام آن دارد به دو از او دور می شود. اما آصف، پسرک فاشیست آلمانی افغانی که نژاد هزاره ای را پست می شمارد حسن را در کوچه ای خلوت تله کرده و مورد تعرض جنسی قرار می دهد. امیر دوازده ساله از دور شاهد این ماجراست اما شهامت مداخله پیدا نمی کند. امیر که مادرش را در بدو تولد از دست داده بوده و در نتیجه تولد خودش را گناه آلود می داند این بار با عذاب وجدانی شدید تر از قبل روبرو می شود. او برای رهایی از این احساس گناه سعی می کند به هر ترتیبی شده حسن را از خودش دور سازد. غافل از این که پدرش حاضر نیست به هیچ قیمتی فرزند دومش را که حاصل همخوابگی با زن نوکر خانگی اش است از خود جدا کند. حتی با پاپوشی که امیر برای حسن درست کرده و با جاسازی ساعتش او را دزد معرفی می کند این اتفاق رخ نمی دهد. تا این که پدر حسن، سرافکنده و زخم دیده، خود تصمیم به ترک خانه ی اربابی می گیرد. ورود اشغالگران روس به کابل، فرصتی به پدر امیر برای بازپس آوردن فرزند مخفی اش نداده و از آن جا که جزو ملاکین ضد کمونیست محسوب می شود خانه اش را به دست رحیم خان دوست قدیمی اش سپرده و شبانه به سمت پاکستان فرار می کند. فراری که به سرزمین موعود یعنی آمریکا ختم می شود. حالا پس از سال ها که امیر در آمریکا درس خوانده و به آرزویش یعنی همان نویسندگی رسیده بعد از چاپ اولین رمانش طی یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان به پاکستان فرا خوانده می شود. در زمانی که پدرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده و با یک دختر سرهنگ مهاجر افغان به نام ثریا ازدواج کرده است. 

خالدحسینی داستانش را دقیقا از زاویه ی دید یک افغانی مهاجر که ایدئولوژی جامعه ی غرب را کامل پذیرفته ولی سعی بر حفظ آداب و رسوم قومی و قبیله ای اش دارد نوشته است. نگاه نویسنده که از زبان شخصیت اصلی داستانش یعنی امیر سی و اندی ساله به یک خاطره نویسی شباهت دارد کاملا دیدگاهی غربی است نسبت به همه ی مسائل تاریخی و اجتماعی در رابطه با کشور جنگ زده ی افغانستان. این که تمام بدبختی و مصیبت سال های اخیر کشورش از تجاوز روس ها و تعصب جاهلانه ی مذهبیون و حکومت طالبان نشات می گیرد. افغان های اصیل، فارغ از نژاد پشتون، هزاره و یا تاجیک، چشم امید به آزادی فرهنگی غرب دوخته اند و الگوی دموکراسی آمریکایی تنها راه تطابق رسوم کهن با مدرنیته ی دنیای معاصرشان است. دیدگاهی که گاه با تناقضاتی بی پاسخ مواجه می شود. در جایی از کتاب گفته می شود: "افغان ها مردمی مستقل هستند. افغان ها به سنت ها احترام می گذارند اما از قواعد بیزارند." 

پس چنانچه ساختار قانونمند و آزادی های اجتماعی غربی راهکاری مطمئن برای برقراری صلح، امنیت و پیشرفت جامعه ی افغانستان محسوب می شود چگونه می توان در جامعه ای سنتی با مردمان قاعده و قانون گریزش چنین فرمول فکری را تجویز کرد؟  مهاجران افغان، خود در آمریکا با بحران شدید هویت مواجهند و سعی دارند با رعایت رسم و آدابی که نسل جدیدشان چندان اعتقادی به آن ندارد و با دنبال کردن اخبار مربوط به افغانستان به ریشه های نیاکانشان وصل بمانند. بحرانی که با یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان می تواند امیر را به پاکستان بکشاند تا فرصتی بیابد برای آرام ساختن عذاب وجدان چندین ساله اش. رحیم خان مردی است که با خواندن داستان های کودکانه ی امیر او را مورد تشویق قرار داده و باور نویسندگی را در او ایجاد نموده است. امیر نخستین رمانش را که به زبان انگلیسی نوشته و در آمریکا چاپ نموده، دورادور به او تقدیم کرده است. وقتی که امیر می شنود برای خاطر حسن باید به پاکستان برود و بعد هم متوجه می شود پسری به نام سهراب در افغانستان هست که سرنوشت زندگی اش به دستان او که عموی آن پسر نوجوان می شود سپرده شده در خطر کردن تردید به خود راه نمی دهد. حسن و همسرش به دست سربازان طالبان از دنیا رفته اند و حالا سهراب آخرین بازمانده از نسل خانواده ی امیر خواهد بود. چرا که ثریا همسرش نازاست و باور فرهنگ جامعه ی غرب، قانون چند همسری را برای او بر نمی تابد. امیر با چهره ای مبدل به افغانستان رفته و به جستجوی سهراب می پردازد. محیطی که از جامعه ی آزاد و سرخوش افغانستان در ابتدای داستان ترسیم شده بود این بار فضایی جهنم گونه را به تصویر می کشد. خانه های ویران، ماموران رشوه گیر فاسد، مردان مسلحی که در شهر گشت می زنند و باید از نگاه کردن به چشمشان پرهیز کنی، مردمان گشنه و فقر زده، کودکان عصا بدست که یک پایشان روی مین به فنا رفته، اجرای حکم سنگسار در ملاء عام، زنان چادر پیچ شده و... همه و همه تصویر افغانستانی را مجسم می کشد که هنوز آمریکا نقش رابین هود را برایشان ایفا نکرده و در چنگال فقر و فلاکت و جهالت گیر افتاده اند. کنتراستی شدید بین تصویری که امیر در کودکی اش از کابل داشته و زمان حالی که طالبان قدرت را در آن جا به دست گرفته اند. تصویری که هرچند نمی توان منکر وجودش شد اما اشاره ای به رد پای سیاست های پیشین قدرت های غربی در پیشامد آن صورت نمی گیرد.

بعد از چندی پرس و جو بالاخره امیر موفق می شود رد پای سهراب را در یک یتیم خانه در کابل پیدا کند. یتیم خانه ای محروم و فلاکت بار که مسئول آن مجبور است اجازه دهد هر از چند گاهی برای تامین هزینه ی خورد و خوراک بچه ها، سربازان طالبان، کودکانی را عموما برای سوء استفاده ی جنسی با خود ببرند. سهراب که یک پسربچه ی هزاره ایست چندی قبل طعمه ی این هوسرانی شده و دیگر در یتیم خانه نیست. امیر با یافتن افرادی که سهراب را با خود برده اند زندگی اش را به خطر انداخته و نزد آن ها می رود. آن جاست که متوجه می شود یکی از سردستگان طالبان که در سایه ی تعصبات مذهبی کینه های نژادپرستانه ی خود را ارضاء می سازد و به سهراب نقش یک پسر رقاص زنگوله به پا را داده است کسی نیست جز همان آصف. پسرک آلمانی افغانی زورگو که با تجاوز به حسن، بلوغ زودرس امیر را با عذاب وجدانی فراموش ناشدنی رقم زده است. امیر بر بردن سهراب با خود پافشاری می کند و کتک مفصلی از آصف می خورد. سهراب تیر و کمان کشیده و با تهدید آصف به شلیک آن از امیر دفاع می کند. بروز واقعه ای که تداعی رفتار سال ها پیش پدرش را می کند اما این بار، کمان رها شده و چشم آصف مورد هدف قرار می گیرد. نشانه ای بر لزوم ایستادگی و مبارزه با استبداد در همان قاعده و ساختار ایدئولوژیک غرب. عوام اقلیتی که موظف است برابر ظلم متعصبین مذهبی و زورگویی نژادپرستان تمام قد بایستد و در انجام خشونت تردید به خود راه ندهد. شاید اگر سال ها قبل پدر سهراب کمانش را رها کرده بود و چشم آصف را از حدقه بیرون می کشید کار به این جا نمی کشید. خشونتی که در راستای اندیشه های آرمانی غرب در مبارزه با نژادپرستی هیتلری و افراطی گری طالبانی مجوز اعمال بی چون و چرا کسب می نماید.

پایان داستان بادبادک باز، حال و هوای بی رمقی به خود می گیرد. گره اصلی داستان باز شده و کشش چندانی برای مخاطب خود باقی نمی گذارد. امیر، پسر برادرش حسن را با خود به پاکستان و سپس به کعبه ی آمال جهان مدرن، آمریکا می برد. جایی که سهراب می تواند به دور از هر گونه تعصب مذهبی و نژادی به زندگی اش ادامه داده و تبعات بار گناهی که از مورد تجاوز قرار گرفتن های متعدد به دوش می کشد را از یاد ببرد. در موقعیتی جغرافیایی که امیر بر خلاف پدرش مجبور نیست حقیقت را از اطرافیان بدزدد و در مورد هویت واقعی سهراب به کسی دروغ بگوید. بادبادک باز، روایت پروازهای ناکام اما از یادنرفته ی رویاهای کودکان افغان است که اسیر توفان جنگ و تعصب و خشونت شده اند. در رمان خالد حسینی تنها این آسمان آبی و آزاد دنیای غرب است که می تواند پرواز رویاها را میسر سازد. نتیجه ای که به شدت خوشایند ایدئولوژیست های غربی است اما پاسخگوی بسیاری از تناقضات و تعارضات فرهنگی نبوده و نمی تواند باشد. "تُفم به ریش هر چه عنتر حق به جانب است. آن ها غیر از تسبیح گرداندن و حفظ کردن کتابی که به زبان دیگری است و هیچی ازش حالیشان نیست هنر دیگری ندارند. خدا به دادمان برسد اگر روزی افغانستان بیفتد دست این ها" دیالوگی از زبان پدر امیر که پیش از ظهور طالبانیسم در افغانستان پیش بینی وضعیت جامعه را از قدرت گرفتن آن ها این گونه بیان می سازد. بیانیه ای کاملا یک سویه و خارج از نظام فکری توده ی مردم در جامعه ی چند قومیتی افغانستان.

بی سبب نیست که رمان بادبادک باز وقتی در سال 2003 در آمریکا و به زبان انگلیسی منتشر می شود خیلی زود توجه منتقدین را به خود جلب کرده و با ترجمه به زبان های مختلف به اثری پرفروش در سراسر جهان تبدیل می شود. همچنین وقتی در سال 2007 فیلمی بر اساس آن به زبان فارسی دری و انگلیسی توسط مارک فورستر با شرایط امنیتی خاص ساخته شده و به نمایش گذاشته می شود علاوه بر کسب نامزدی اسکار، پخش گسترده ای از آن صورت می گیرد. کتاب و فیلم بادبادک باز به نوعی مروج همان تفکر و تصویری است که دنیای غرب چه درست و چه غلط می خواهد از افغانستان، مذهب، تاریخ و سیاست منطقه به دنیا ارائه نماید. اقتباس فیلم از رمان بسیار وفادارنه صورت گرفته است و حتی بسیاری از دیالوگ ها ی رمان نعل به نعل در فیلم نقل شده هرچند تفاوت مدیوم سینما با ادبیات لاجرم تفاوت هایی را رقم زده است. برای من شخصیت آصف و پدر حسن بیشترین تفاوت ها را با آن چه در خوانش رمان در ذهنم تصویر کرده بودم داشتند. بازیگر بزرگسالی امیر هم چندان برایم دلچسب نبود. با این همه منکر جذابیت هم رمان و هم فیلم نیستم و آن را داستانی می بینم که هر از چند گاهی مرور وقایعش برایم لذت بخش خواهد بود.

 

پی نوشت: فیلم بادبادک باز را به فاصله ی یکی دو سال بعد از خوانش رمانش دیدم و این نقد را بعد از تماشای فیلم می نویسم. کتابی که خواندم چاپ چهارم انتشارات مروارید به ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده بود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۲۸
سیدمجتبی حسینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی