مرگ و پنگوئن
"آدم هر چه کمتر بداند، بهتر؛ حداقل زنده که می ماند"
دیالوگی آشنا
در جوامع سیاست زده و دارای خفقان. و اوکراین، کشوری تازه استقلال یافته، پر تشنج و
بی ثبات؛ هرچند بستری مناسب برای خلق یک داستان تراژیک و جنایی. بی شک برای نقد
رمان "مرگ و پنگون" نوشته آندری کورکف نمی توان برهه ی تاریخی آن را
نادیده گرفت. پنج سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، یعنی در
سال 1996 این رمان به زبان روسی منتشر شده است. در بحبوهه ی تلاش های دولت برای
کنترل تورم افسارگسیخته بر اثر حرکت اوکراین، به سمت مالکیت خصوصی و بازار آزاد.
قیمت ها در طول یک سال (1993) تا صد برابر افزایش یافته اند و ضمن کاهش اعتماد به
پول ملی برخی معاملات به صورت پایاپای درآمده اند. موقعیت استراتژیک این کشور که
دروازه ی ارتباطی بین روسیه و اروپا محسوب می شود به همراه معادن غنی و خاک
حاصلخیز آن، توجه مافیاهای قدرت از درون و بیرون را به شدت جلب کرده است. توجهی که
هنوز که هنوز است در این کشور اروپای شرقی التهاب و بحران می آفریند. انقلاب
نارنجی 2004 و انقلاب اوکراین و جدایی کریمه 2014.
کورکف داستانش
را ابتدا با پیش زمینه ی یک لطیفه ی اوکراینی در مورد پنگوئن ها آغاز کرده و بعد
با توصیف احوال مردی که بر اثر مزاحمت چندین لات بی سر و پا، با رعب و وحشت خودش را ساعت نه شب به خانه می رساند، فضای
اجتماعی نا امن اوکراین را تصویرسازی می کند. و این شروع چندان وسوسه انگیزی برای
جلب توجه مخاطبان نیست البته. در ادامه با دنیای مردی جوان مواجهیم به اسم ویکتور
که دوست دخترش بی هوا ترکش کرده و او برای گریز از تنهایی، یک پنگوئن امپراطور به
نام میشا را از باغ وحش ورشکسته ی شهر به ازای تقبل هزینه ی خورد و خوراک و
نگهداری، نزد خودش به خانه آورده. از این جاست که یک نویسنده ی تنها که رویاهای
نویسندگی اش به مشتی چرک نویس از رمان های نیمه تمام ختم شده و داستان های کوتاهش
از یک صفحه فراتر نمی رود با پنگوئنی تنها و افسرده هم خانه شده اند. در ادامه، داستان
های کوتاه و موجز ویکتور به صورتی اتفاقی
مورد توجه سردبیر یکی از روزنامه های مهم به
نام "اخبار پایتخت" قرار می گیرد و ماموریت می یابد به ازای حقوق
ماهیانه سیصد دلار، یادبودنامه هایی برای کسانی که هنوز در قید حیاتند بنویسد. او
که ابتدا با توجه به پیدا کردن حقوق کافی برای گذران زندگی دغدغه ای جز مستعار
بودن نامش که به شهرت نمی رساندش و دیر به دیر چاپ شدن نوشته هایش در روزنامه
ندارد به مرور، متوجه ایفای نقشش در جریان یک عملیات جنایی می شود. عملیاتی که
توسط مافیای قدرتی ناشناخته به پاکسازی اقشار سطح بالای جامعه، عمدتا در کی یف
پایتخت اوکراین مشغول است. یکایک افرادی که یادبودنامه شان با اطلاعاتی که در
اختیار ویکتور گذاشته شده به شکلی تاثیرگذار، فلسفی و احساس برانگیز نگاشته می شود
نقاطی تاریک و نابخشودنی در زندگی شان دارند. چه نظامی، چه شخصیت سیاسی و چه فعال
اقتصادی. گویی مفسده ای همگانی تمام جامعه ی اوکراین را در برگرفته و این پاکسازی
ها نیز جز بالا بردن آمار جرم و جنایت قرار نیست بهبودی در وضعیت کشور ایجاد کند. در
واقع فساد، به امری نهادینه تبدیل شده و سیستم مدیریتی کشور با همه ی امنیتی بودنش
راهی جز رفتارهای مفسدانه برای پیشرفت و دستیابی به قدرت اقتصادی و سیاسی پیش روی
افراد نمی گذارد. عذاب وجدانی که برای ویکتور از این همدستی جنایی بوجود می آید نیز
در سایه ی دستمزد خوب و سعادتی که به زندگی اش رو آورده چندان تزلزلی در تصمیم
ادامه ی همکاری اش بوجود نمی آورد.
او از خودش می
پرسد: "در این جهان کثیف، کار کثیف یعنی چه؟" اصل نابرابری وقتی در
جامعه ای حکمفرماست و ضرورت زندگی ایجاب می کند تا در برابر چیزی که نمی شود
تغییرش داد تعظیم کرد پس چه لزومی برای وجدان درد گرفتن وجود دارد؟ ویکتور یک
پنگوئن خانگی دارد، دختر کوچک ده ساله ای به نام سونیا که یکی از قربانیان همین
عملیات جنایی، نگهداری اش را به او سپرده و همچنین این اواخر پرستار بچه ای جوان
به اسم نینا به آن ها اضافه شده که سعی دارد نقش خانم خانه را برایش ایفا کند. آن
ها به ظاهر خانواده ای واقعی را شکل می دهند، خانواده ای با پذیرش نقش هایی که به
خوبی در آن قرار گرفته اند اما می دانند واقعی نیست و نباید چندان به پاییدن آن دل
بست.
با این وجود
هر کسی سعی دارد تا فقط زندگی اش را به بهترین نحو گذران کند و اندیشیدن در باره ی
این که در چه موقعیت و شرایطی به سر می برد جز تباهی خوشبختی و پریشانی خاطر نتیجه
ای نخواهد داشت. ویکتور که متوجه شده است حریم خصوصی در زندگی اش وجود ندارد و هر
چند وقت یک بار فرد یا افرادی شبانه وارد خانه اش شده و نوشته یا هدیه ای برایش به
جا می گذارند، تصمیم به تعویض قفل های خانه اش می گیرد اما تغییری در روند ورود و
خروج های بی خبر و مخفیانه به خانه اش ایجاد نمی شود. او که مدتی را هم در خانه
های ویلایی بیرون شهر به سر برده و با یکی از ماموران امنیتی و حفاظتی آن جا به
نام لیوشا تعامل برقرار ساخته به خوبی آگاهی یافته که جایی برای پنهان شدن نیز در
هیچ نقطه ی دورافتاده حتی وجود ندارد. اکنون ویکتور با چالشی مواجه است که می داند
در جامعه ی سیاست زده اش، زیاد دانستن مساوی است با مرگ. و متاسفانه خواسته یا
ناخواسته، او خودش را در مظان اتهام زیاد دانستن می بیند. دلیلی هم وجود ندارد تا
آن دست های پنهانی که او را وارد این بازی کثیف و پولساز کرده اند بخواهند محافظتی
از او و خانواده ی ساختگی اش به عمل آورند.
در ادامه بیماری
میشای پنگوئن و نیاز او به عمل پیوند قلب از یک کودک انسان، چالش تازه ای است که ویکتور
با آن مواجه می شود. لیوشا، مامور محافظت از خانه های ویلایی که چند وقتی بوده به
بهانه ی شرکت در مراسم خاکسپاری افراد سرشناس، به دنبالشان می آمده به او اعلام می
کند که هزینه ی عمل قلب میشا و فراهم آوردن قلب مورد نیاز، توسط گروهی که تشریفات
خاکسپاری را به جا می آورده اند تقبل خواهد شد. با رضایت دادن به این کار، بی آن
که ویکتور خودش بداند، علنا خط بطلانی بر زندگی اش می کشد و همان نقطه ی تاریکی را
که لازم است تا محکومیت مرگش مورد تایید اذهان عمومی جامعه قرار گیرد، در اختیار
مافیای قدرت می گذارد.
درست زمانی که
ویکتور قصد دارد نقطه ی امنی برای ادامه ی زندگی اش پیدا کرده و کم کم با اندوخته
ی مالی که به دست آورده پایش را از این بازی کثیف بیرون بکشد پی می برد یکی در حال
جاسوسی او از طریق نزدیک شدن به نینا و سونیا هست. او به تعقیب فرد مورد نظر
پرداخته و در کمال ناباوری پی می برد از طرف روزنامه، این بار یک نفر مامور نوشتن
یادبودنامه برای خود اوست! ویکتور به خوبی می داند تهیه شدن یادبودنامه، مساوی است
با مرگ. و این که نه فقط راه گریز و محلی برای مخفی شدن وجود ندارد، هیچ راهی برای
دسترسی به مافیای قدرتی که این فرمان از طرفش صادر شده نیز میسر نیست تا تغییری
بتوان در اراده اش ایجاد کرد.
از طریق پنگوئن
شناسی پیر و رابطه ای که بین آن ها شکل گرفته بوده، ویکتور با سازمان خیریه ی
تحقیقاتی در مورد پنگوئن های قطب جنوب آشنا شده بوده و با شرایطی که برای میشا پیش
آمده نیت می کند تا او را به خانه ی واقعی خودش در دور ترین نقطه از کره ی زمین
بفرستد. با وضعیت موجود و ناامیدی او برای گریز از مرگ، ویکتور تنها راه نجات خودش
را جایگزینی با پنگوئن برای سفر به قطب جنوب می بیند. دیالوگ "پنگوئن
منم" پایانی شوک بر انگیز و ضربه زننده در انتهای داستان است که بار مفهومی
بسیاری به دوش می کشد. تنهایی و دورافتادگی، تنها راه نجات از جامعه ای فاسد است
که مامورین مبارزه با جرائم سازمان یافته و مدیران امنیتی اش نیز در گوری دسته
جمعی به خاک سپرده شده اند. پنگوئن، نماد روز و شب انسان هایی است که سعی دارند
آگاهی خود را کتمان کنند و خواسته یا ناخواسته برای ادامه ی حیات مجبورند به عدم
آگاهی وانمود کنند و با نادیده گرفتن تذکرهای وجدانی مرتکب جنایت شوند یا به انجام
آن رضایت دهند. میشا، گاه با نگاه هایش می فهماند بیشتر از یک حیوان معمولی شرایط
اطرافش را درک می کند و فقط خوردن ماهی های یخ زده غایت زندگی اش نیست. پنگوئن یک
حیوان اجتماعی و ساکن مناطق سردسیر است و شرایط اقلیمی کشور اوکراین تناسبی با نیازهای
جسمی و عاطفی او ندارد اما محکوم به پذیرش و تحمل وضعیت موجود با انکار درک موقعیت
پیرامون است. شبیه آدم هایی که در جامعه ی پر تشنج اوکراین با وضع موجود باید
خودشان را سازگار ساخته و با گریز از آگاهی، سعی بر حفظ حداقلی شرایط زندگی داشته
باشند. با این هراس که هیچ امر پایداری در جریان زندگی وجود ندارد حتی در رابطه با
نزدیکان. پدر سونیا، دخترش را به ویکتور می سپارد و بعد از مدتی بر اثر سرنوشت
مرگبارش برای همیشه ناپدید می شود؛ سرگئی افسر پلیس و از معدود رفقای نزدیک ویکتور
هم بدون خداحافظی به مسکو رفته و خاکستر جسدش باز پس آورده می شود. ویکتور نیز با
یک دست نوشته ی کوتاه راه بی بازگشتی را در پیش می گیرد که معلوم نیست به کجا قرار
است بکشد.
به نوعی خشونتی
پنهان در پس ظواهر عادی جامعه ای مترقی جریان دارد. افراد سرشناسی طی آدابی خاص به
مرگ محکوم شده و توسط همان هایی که دست به خونشان آغشته اند، مجلس ترحیم باشکوهی
برایشان ترتیب داده می شود. مجالسی پرهزینه که فقط برای حضور یک پنگوئن امپراطور به
منظور جلوه دادن به آن، هزار دلار پرداخت صورت می گیرد. مبلغی بیشتر از سه برابر
حقوق ماهانه ی یک روزنامه نگار. فقر، فساد و سرمایه، همزمان با هم توسط مافیای
قدرت برای تسلط بر جامعه ای مسخ شده به خدمت گرفته می شود و دو راه بیشتر پیش روی
افراد جامعه قرار نمی دهد. یا فقر و فلاکت و مرگ یا ثروت و فساد و مرگ. آندری
کورکف از تمام این اوضاع نابسامان و غیرانسانی، کمدی سیاهی خلق می کند که در آن
همه چیز به شوخی بیشتر شبیه است. وقتی جسد تکه پاره شده ی مردی که برای دزدی از ویلاهای اطراف شهر
پایش روی مین رفته پیدا می شود به احساس رضایت و لبخند سرهنگ مالک ویلا آن را ختم
می سازد. از این که مین برای قتل او کار گذاشته شده بوده و آمدن دزد باعث نجات جان
او شده. گویا همین فقر و دزدی هاست که باید باشد تا اقشار ضعیف اجتماع، قربانی
فساد بالانشین ها شوند.
زبان ساده و
روایت به دور از حاشیه پردازی داستان، از دیگر ویژگی های رمان مرگ و پنگوئن است.
جمله بندی های کوتاه و تقسیم رمان به هفتاد و شش بخش که خوانش آن را آسان می سازد.
وقایع داستانی نیز از بار دراماتیک خوبی برخوردارند و قابلیت اجرای نمایشی و خلق اثر
سینمایی در آن مستتر است.
پی نوشت: کتاب
از ترجمه و چاپ خوبی برخوردار است. مترجم: شهریار وقفی پور. انتشارات روزنه. چاپ دوم 1394