کتاب هایی که می خوانم

خلاصه و نقد

می نویسم برای خودم؛ دیگری هم خواست بخواند، بخواند!

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

بادبادک باز

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۴:۳۳ ب.ظ

بادبادک باز


«بابا گفت : فقط یک گناه وجود دارد ، فقط یکی و آن هم دزدی است، هرگناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. حرفم را می فهمی؟ بابا گفت: وقتی مردی را بکشی، زندگی را ازاو دزدیده ای، حق زنش را از داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را از داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را از دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی، حق را از انصاف دزدیده ای، می فهمی؟»

 

بادبادک باز، رمانی است که از میانه آغاز می شود. وقتی امیر، نویسنده ی مهاجر افغان پی می برد تمام این سال ها پدرش حقیقتی را از او دزدیده بوده است. این که حسن، رفیق دوران کودکی و فرزند نوکر هزاره ای شان که حالا او برای نجات پسرش سهراب، به پاکستان آمده در واقع برادر خودش بوده است. آن ها که در زمان حکومت ظاهر شاه، خود را سلطان های کابل نامیده و بر تنه ی درختی این جمله را با چاقو حک کرده اند اندکی بعد از یورش روس ها به افغانستان و شروع نا آرامی ها برای همیشه از هم جدا می شوند. حسن او را در همان عالم کودکی همیشه امیرآقا خطاب کرده و علاوه بر نوکری، نقش یک محافظ را برایش ایفا می نماید. پدر امیر که از شخصیت آرام و مسامحه گر پسرش ناراضی است همیشه او را سرزنش می کند و نگران است که فرزندش در آینده نتواند گلیمش را از آب خروشان و طبیعت وحش گونه ی جامعه ی افغانستان بیرون بکشد. تا این که در یک رقابت بادبادک بازی که طبق سنت و رسم و رسوم کابل در جریان است بالاخره امیر موفق می شود با کمک حسن، توانایی خود را به پدرش اثبات کرده و پیروز مسابقه باشد. حسن برای برداشتن غنیمت پیروزیشان که بادبادکی سقوط کرده است و تبحر خاصی هم همیشه در انجام آن دارد به دو از او دور می شود. اما آصف، پسرک فاشیست آلمانی افغانی که نژاد هزاره ای را پست می شمارد حسن را در کوچه ای خلوت تله کرده و مورد تعرض جنسی قرار می دهد. امیر دوازده ساله از دور شاهد این ماجراست اما شهامت مداخله پیدا نمی کند. امیر که مادرش را در بدو تولد از دست داده بوده و در نتیجه تولد خودش را گناه آلود می داند این بار با عذاب وجدانی شدید تر از قبل روبرو می شود. او برای رهایی از این احساس گناه سعی می کند به هر ترتیبی شده حسن را از خودش دور سازد. غافل از این که پدرش حاضر نیست به هیچ قیمتی فرزند دومش را که حاصل همخوابگی با زن نوکر خانگی اش است از خود جدا کند. حتی با پاپوشی که امیر برای حسن درست کرده و با جاسازی ساعتش او را دزد معرفی می کند این اتفاق رخ نمی دهد. تا این که پدر حسن، سرافکنده و زخم دیده، خود تصمیم به ترک خانه ی اربابی می گیرد. ورود اشغالگران روس به کابل، فرصتی به پدر امیر برای بازپس آوردن فرزند مخفی اش نداده و از آن جا که جزو ملاکین ضد کمونیست محسوب می شود خانه اش را به دست رحیم خان دوست قدیمی اش سپرده و شبانه به سمت پاکستان فرار می کند. فراری که به سرزمین موعود یعنی آمریکا ختم می شود. حالا پس از سال ها که امیر در آمریکا درس خوانده و به آرزویش یعنی همان نویسندگی رسیده بعد از چاپ اولین رمانش طی یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان به پاکستان فرا خوانده می شود. در زمانی که پدرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده و با یک دختر سرهنگ مهاجر افغان به نام ثریا ازدواج کرده است. 

خالدحسینی داستانش را دقیقا از زاویه ی دید یک افغانی مهاجر که ایدئولوژی جامعه ی غرب را کامل پذیرفته ولی سعی بر حفظ آداب و رسوم قومی و قبیله ای اش دارد نوشته است. نگاه نویسنده که از زبان شخصیت اصلی داستانش یعنی امیر سی و اندی ساله به یک خاطره نویسی شباهت دارد کاملا دیدگاهی غربی است نسبت به همه ی مسائل تاریخی و اجتماعی در رابطه با کشور جنگ زده ی افغانستان. این که تمام بدبختی و مصیبت سال های اخیر کشورش از تجاوز روس ها و تعصب جاهلانه ی مذهبیون و حکومت طالبان نشات می گیرد. افغان های اصیل، فارغ از نژاد پشتون، هزاره و یا تاجیک، چشم امید به آزادی فرهنگی غرب دوخته اند و الگوی دموکراسی آمریکایی تنها راه تطابق رسوم کهن با مدرنیته ی دنیای معاصرشان است. دیدگاهی که گاه با تناقضاتی بی پاسخ مواجه می شود. در جایی از کتاب گفته می شود: "افغان ها مردمی مستقل هستند. افغان ها به سنت ها احترام می گذارند اما از قواعد بیزارند." 

پس چنانچه ساختار قانونمند و آزادی های اجتماعی غربی راهکاری مطمئن برای برقراری صلح، امنیت و پیشرفت جامعه ی افغانستان محسوب می شود چگونه می توان در جامعه ای سنتی با مردمان قاعده و قانون گریزش چنین فرمول فکری را تجویز کرد؟  مهاجران افغان، خود در آمریکا با بحران شدید هویت مواجهند و سعی دارند با رعایت رسم و آدابی که نسل جدیدشان چندان اعتقادی به آن ندارد و با دنبال کردن اخبار مربوط به افغانستان به ریشه های نیاکانشان وصل بمانند. بحرانی که با یک تماس تلفنی از سوی رحیم خان می تواند امیر را به پاکستان بکشاند تا فرصتی بیابد برای آرام ساختن عذاب وجدان چندین ساله اش. رحیم خان مردی است که با خواندن داستان های کودکانه ی امیر او را مورد تشویق قرار داده و باور نویسندگی را در او ایجاد نموده است. امیر نخستین رمانش را که به زبان انگلیسی نوشته و در آمریکا چاپ نموده، دورادور به او تقدیم کرده است. وقتی که امیر می شنود برای خاطر حسن باید به پاکستان برود و بعد هم متوجه می شود پسری به نام سهراب در افغانستان هست که سرنوشت زندگی اش به دستان او که عموی آن پسر نوجوان می شود سپرده شده در خطر کردن تردید به خود راه نمی دهد. حسن و همسرش به دست سربازان طالبان از دنیا رفته اند و حالا سهراب آخرین بازمانده از نسل خانواده ی امیر خواهد بود. چرا که ثریا همسرش نازاست و باور فرهنگ جامعه ی غرب، قانون چند همسری را برای او بر نمی تابد. امیر با چهره ای مبدل به افغانستان رفته و به جستجوی سهراب می پردازد. محیطی که از جامعه ی آزاد و سرخوش افغانستان در ابتدای داستان ترسیم شده بود این بار فضایی جهنم گونه را به تصویر می کشد. خانه های ویران، ماموران رشوه گیر فاسد، مردان مسلحی که در شهر گشت می زنند و باید از نگاه کردن به چشمشان پرهیز کنی، مردمان گشنه و فقر زده، کودکان عصا بدست که یک پایشان روی مین به فنا رفته، اجرای حکم سنگسار در ملاء عام، زنان چادر پیچ شده و... همه و همه تصویر افغانستانی را مجسم می کشد که هنوز آمریکا نقش رابین هود را برایشان ایفا نکرده و در چنگال فقر و فلاکت و جهالت گیر افتاده اند. کنتراستی شدید بین تصویری که امیر در کودکی اش از کابل داشته و زمان حالی که طالبان قدرت را در آن جا به دست گرفته اند. تصویری که هرچند نمی توان منکر وجودش شد اما اشاره ای به رد پای سیاست های پیشین قدرت های غربی در پیشامد آن صورت نمی گیرد.

بعد از چندی پرس و جو بالاخره امیر موفق می شود رد پای سهراب را در یک یتیم خانه در کابل پیدا کند. یتیم خانه ای محروم و فلاکت بار که مسئول آن مجبور است اجازه دهد هر از چند گاهی برای تامین هزینه ی خورد و خوراک بچه ها، سربازان طالبان، کودکانی را عموما برای سوء استفاده ی جنسی با خود ببرند. سهراب که یک پسربچه ی هزاره ایست چندی قبل طعمه ی این هوسرانی شده و دیگر در یتیم خانه نیست. امیر با یافتن افرادی که سهراب را با خود برده اند زندگی اش را به خطر انداخته و نزد آن ها می رود. آن جاست که متوجه می شود یکی از سردستگان طالبان که در سایه ی تعصبات مذهبی کینه های نژادپرستانه ی خود را ارضاء می سازد و به سهراب نقش یک پسر رقاص زنگوله به پا را داده است کسی نیست جز همان آصف. پسرک آلمانی افغانی زورگو که با تجاوز به حسن، بلوغ زودرس امیر را با عذاب وجدانی فراموش ناشدنی رقم زده است. امیر بر بردن سهراب با خود پافشاری می کند و کتک مفصلی از آصف می خورد. سهراب تیر و کمان کشیده و با تهدید آصف به شلیک آن از امیر دفاع می کند. بروز واقعه ای که تداعی رفتار سال ها پیش پدرش را می کند اما این بار، کمان رها شده و چشم آصف مورد هدف قرار می گیرد. نشانه ای بر لزوم ایستادگی و مبارزه با استبداد در همان قاعده و ساختار ایدئولوژیک غرب. عوام اقلیتی که موظف است برابر ظلم متعصبین مذهبی و زورگویی نژادپرستان تمام قد بایستد و در انجام خشونت تردید به خود راه ندهد. شاید اگر سال ها قبل پدر سهراب کمانش را رها کرده بود و چشم آصف را از حدقه بیرون می کشید کار به این جا نمی کشید. خشونتی که در راستای اندیشه های آرمانی غرب در مبارزه با نژادپرستی هیتلری و افراطی گری طالبانی مجوز اعمال بی چون و چرا کسب می نماید.

پایان داستان بادبادک باز، حال و هوای بی رمقی به خود می گیرد. گره اصلی داستان باز شده و کشش چندانی برای مخاطب خود باقی نمی گذارد. امیر، پسر برادرش حسن را با خود به پاکستان و سپس به کعبه ی آمال جهان مدرن، آمریکا می برد. جایی که سهراب می تواند به دور از هر گونه تعصب مذهبی و نژادی به زندگی اش ادامه داده و تبعات بار گناهی که از مورد تجاوز قرار گرفتن های متعدد به دوش می کشد را از یاد ببرد. در موقعیتی جغرافیایی که امیر بر خلاف پدرش مجبور نیست حقیقت را از اطرافیان بدزدد و در مورد هویت واقعی سهراب به کسی دروغ بگوید. بادبادک باز، روایت پروازهای ناکام اما از یادنرفته ی رویاهای کودکان افغان است که اسیر توفان جنگ و تعصب و خشونت شده اند. در رمان خالد حسینی تنها این آسمان آبی و آزاد دنیای غرب است که می تواند پرواز رویاها را میسر سازد. نتیجه ای که به شدت خوشایند ایدئولوژیست های غربی است اما پاسخگوی بسیاری از تناقضات و تعارضات فرهنگی نبوده و نمی تواند باشد. "تُفم به ریش هر چه عنتر حق به جانب است. آن ها غیر از تسبیح گرداندن و حفظ کردن کتابی که به زبان دیگری است و هیچی ازش حالیشان نیست هنر دیگری ندارند. خدا به دادمان برسد اگر روزی افغانستان بیفتد دست این ها" دیالوگی از زبان پدر امیر که پیش از ظهور طالبانیسم در افغانستان پیش بینی وضعیت جامعه را از قدرت گرفتن آن ها این گونه بیان می سازد. بیانیه ای کاملا یک سویه و خارج از نظام فکری توده ی مردم در جامعه ی چند قومیتی افغانستان.

بی سبب نیست که رمان بادبادک باز وقتی در سال 2003 در آمریکا و به زبان انگلیسی منتشر می شود خیلی زود توجه منتقدین را به خود جلب کرده و با ترجمه به زبان های مختلف به اثری پرفروش در سراسر جهان تبدیل می شود. همچنین وقتی در سال 2007 فیلمی بر اساس آن به زبان فارسی دری و انگلیسی توسط مارک فورستر با شرایط امنیتی خاص ساخته شده و به نمایش گذاشته می شود علاوه بر کسب نامزدی اسکار، پخش گسترده ای از آن صورت می گیرد. کتاب و فیلم بادبادک باز به نوعی مروج همان تفکر و تصویری است که دنیای غرب چه درست و چه غلط می خواهد از افغانستان، مذهب، تاریخ و سیاست منطقه به دنیا ارائه نماید. اقتباس فیلم از رمان بسیار وفادارنه صورت گرفته است و حتی بسیاری از دیالوگ ها ی رمان نعل به نعل در فیلم نقل شده هرچند تفاوت مدیوم سینما با ادبیات لاجرم تفاوت هایی را رقم زده است. برای من شخصیت آصف و پدر حسن بیشترین تفاوت ها را با آن چه در خوانش رمان در ذهنم تصویر کرده بودم داشتند. بازیگر بزرگسالی امیر هم چندان برایم دلچسب نبود. با این همه منکر جذابیت هم رمان و هم فیلم نیستم و آن را داستانی می بینم که هر از چند گاهی مرور وقایعش برایم لذت بخش خواهد بود.

 

پی نوشت: فیلم بادبادک باز را به فاصله ی یکی دو سال بعد از خوانش رمانش دیدم و این نقد را بعد از تماشای فیلم می نویسم. کتابی که خواندم چاپ چهارم انتشارات مروارید به ترجمه ی زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۳۳
سیدمجتبی حسینی

ماندوو

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ

ماندوو


وقتی تماشای فیلم هایی نظیر "زمانی برای مستی اسب ها"، "لاک پشت ها هم پرواز می کنند" و "نیوه مانگ" از بهمن قبادی و "تخته سیاه" سمیرا مخملباف سطح توقع را بالا می برند، فیلم ساختن در اقلیم کردستان کار سختی است. "ماندوو" فیلمی است تجربی از ابراهیم سعیدی. فیلمسازی که بیشتر در زمینه ی تدوین فیلم، صاحب اسم و رسم است. او با استفاده از شرایط اقلیمی و وضعیت نابسامان مردمان جنگ زده ی کردستان ایران و عراق، سعی نموده تا درام داستانی اش را خلق کند. قبل از شروع فیلم، توضیحاتی به صورت کپشن با چنین مضمونی به مخاطبان ارائه می شود.

"در اوایل دهه ۸۰ میلادی در اثر جنگ و ناامنی در مناطق مرزی ایران و عراق عده زیادی همراه با خانواده‌های خود به عراق پناهنده شدند. حکومت بعث عراق با توجه به کرد بودن آ‌ن‌ها، سعی می‌کند تا از ارتباط آن‌ها با کردهای کردستان عراق جلوگیری کرده و آن‌ها را در اردوگاه‌هایی در بیابان‌های مرکز و جنوب عراق تحت حفاظت شدید اسکان داد.
صدام در صدد بود تا از آن‌ها در جنگ ایران و عراق به نفع خود استفاده کند، لذا از آن‌ها می‌خواهد تا در جنگ علیه نیروهای ایرانی شرکت کنند،اما تمامی آن‌ها با این امر مخالفت کرده و حاضر به جنگیدن و حضور در جبهه‌ها نمی‌شوند، صدام که آن‌ها را این‌گونه می‌بیند هم‌چون اسیران جنگی آن‌ها را در اردوگاه‌های محصور در شرایط سخت نگهداری می‌کند.
این نسل از آوارگان در شرایط سخت از آنجا رانده و از اینجا مانده قرار داده شدند و تا سال ۲۰۰۳ و سقوط حکومت صدام حسین در این اردوگاه‌ها ماندند. و طی سال‌های ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۳ تحت پوشش و حمایت سازمان ملل به مرور زمان تعدادی از آن‌ها  امکان پذیرش به عنوان پناهنده را از طرف کشورهای اروپایی و آمریکایی دریافت کرده و به این کشورها اعزام شدند. حالا پیرمردی به نام ماندوو چند سال پس از خارج شدن از حصر اردوگاه، نزدیک به مرگ بوده و می خواهد روزهای آخر زندگی اش را در خاک سرزمین پدری اش که آن سوی مرز عراق است یعنی در ایران سپری کرده و همان جا به خاک سپرده شود."

از آن جا که پیرمرد بیمار (ماندوو) قدرت تکلمش را از دست داده، مشخص نیست پسرش چگونه پی به این نیت قوی برده و مصمم است تا نیت پدرش را به هر نحوی که هست عملی بسازد و در این راه، جان دختر خردسال و همسر حامله اش را به خطر بیندازد.

سکانس آغازین فیلم نشان از یک درگیری با ماموران اسلحه به دست دارد که قصد تعرض به دختری دارند. با صدای شلیکی که معلوم نیست چه کسی مورد هدف قرار گرفته، سکانس پایان می یابد. یک شروع خوب و تعلیق بر انگیز که سوال درستی را به ذهن بیننده می سپارد. سکانس بعد با نمای "pov"  نقطه دید، آغاز شده که ورود دختری را به خانه نشان داده و خیلی زود، به ما می فهماند که قرار است تمام فیلم را از نقطه دید ماندوو دنبال کنیم. تکنیکی که جز در یک سکانس (پیدا کردن مدارک مهاجرت در داشبورد ماشین و بحث شیلان با شاهو) کاملا و به درستی رعایت می شود. شاهو در مقابل خواسته ی دختر عموی پزشکش (شیلان) که از سوئد آمده تا آن ها را با خودش به آن جا ببرد کوتاه نیامده و راهی به سمت مرز ایران می شود. اگر ضعف پرداخت انگیزه ی شخصیت ها و تصویرسازی ناموفق فضای نا امن اقلیم کردستان از حضور تروریست ها را نادیده بگیریم، با پیرنگ خوبی در خلق یک موقعیت دراماتیک مواجهیم. تلاش شاهو برای قال گذاشتن دختر عمویش کاملا منطقی است چرا که ظاهر متفاوت و برگ هویت اروپاییش خطر بیشتری را متوجه او می کند به اضافه این که می فهیم قبلا بین آن دو علاقه ای وجود داشته که مهاجرت به رابطه شان پایان بخشیده. حضور شیلان، قلب پسرعمویش شاهو را از همان حسرت دیرین به درد می آورد پس ترجیح می دهد او را با خود همراه نداشته باشد. علاوه بر این همسر شاهو که شستش خبردار شده چندان دل خوشی از همسفر شدن با عشق سابق شوهرش ندارد. انتخاب بازیگرها و شرایط سنی آن ها برای تصور این که زمانی آن دو معشوقه ی هم بوده اند خیلی درست نیست و تصوری دور از ذهن به مخاطبینش می دهد.

منطق روایی داستان اما روند صحیحی را دنبال می کند حتی وقتی شیلان برای بار دوم قال گذاشته شده و به همراه یک کاروان عروسی خودش را می رساند توجیه پذیر می تواند باشد هرچند کارگردان در تصویرسازی این تضاد موقعیت، شادمانی و جنگ، نتوانسته پردازش خوبی صورت دهد و این سکانس کمی جنبه ی شعاری به خود گرفته است. در ادامه با رسیدن به یک نقطه ی ایست و بازرسی که تروریست ها اداره اش می کنند (به نظر در زمان تولید این فیلم هنوز پدیده ای به نام داعش به وجود نیامده بوده است) به همان درگیری سکانس آغازین فیلم ارجاع داده می شویم و مزاحمت تروریست ها برای شیلان، منجر به مداخله ی ماندوو که اسلحه به دستش افتاده می شود. شلیک تیر از هفت تیر، مامور را کشته و شاهو به همراه خانواده اش پا به فرار می گذارد. تعقیب و گریزی که به صورت تصادفی آن ها را وارد منطقه ی مین گذاری می کند. ماشین تروریست ها روی مین رفته و تمامشان یک جا کشته می شوند! شیلان و شاهو هم در هوای روشن پایشان روی مین قرار گرفته و بعد که هوا تاریک شد به این نتیجه می رسند تا روشن شدن هوا نباید از جایشان تکان بخورند. بعد هم با مرور خاطرات گذشته برای نخستین بار ما را متوجه عشق دیرینشان بکنند. یک ماه به شدت بدقواره هم در آسمان شب توسط تیم جلوه های ویژه ی فیلم باید ظاهر شود تا این سکانس به ناهمگون ترین بخش فیلم تبدیل شده و منطق روایی داستان که تا آن جا به خوبی رعایت شده بود را به هم بریزد.

ماندوو یک فیلم جاده ای است که خانواده ای کُرد با  یک ماشین قراضه ی کاروان، در خاک عراق به سمت مرز ایران در حرکتند. ما هر آن چه می بینیم از نقطه نظر پیرمردی بیمار است که در عقب ماشین گذاشته شده و قدرت حرکت و جا به جا شدن ندارد. نگاه او عمدتا به سمت عقب است و بیشتر مواقع آن چه که پشت سر گذاشته می شود در فیلم قابل رویت است. صداهای خارج از قاب اما در بسیاری مواقع، موقعیت ساز بوده و خلاقیت کارگردان را در انتخاب نوع دکوپاژ به خوبی نمایان می سازد. فیلمبرداری حرفه ای با نقطه فوکوس های دقیق را هم در طراحی پلان ها نباید نادیده گرفت هرچند در یکی دو صحنه جهت نگاه بازیگران برای چشم دوختن به چشم ماندوو دچار خطا می شود.

پیدا شدن برگ های پذیرش مهاجرت و معلوم شدن از خودگذشتگی خانواده ی شاهو چرا که فقط از دو برادر یک خانواده می توانسته به سوئد برود تلاشی است برای محکم نشان دادن پیوند خانوادگی کردها. خانواده ای که اکنون از هم دور افتاده اند. یکی در کشور سوئد و دیگری عازم ایران. این نمایش اما در ادامه به جدایی خودخواسته ی شیلان از خانواده ی عمویش کشیده می شود. به بهانه ی این که در درمانگاه مناطق جنگ زده بیشتر به او نیاز است راهش را جدا می کند. آن هم وقتی که بالاخره به نقطه ی امن، یعنی مرز ایران نزدیک شده اند. کنشی که مانند سایر انگیزه هایی که پیش برنده ی داستان بوده اند، چند و چونش بدرستی معلوم نیست. شیلان هم دارد از خودگذشتگی می کند تا زندگی پسرعمویش به هم نریزد؟ شیلان فکر می کند به وظیفه اش برای محافظت از عمویش عمل کرده و دیگر نیازی نمی بیند از او مراقبت کند؟ شیلان می خواهد ادامه ی عمرش را در مناطق جنگ زده سپری کرده و به مداوای مجروحان بپردازد؟ و سوالاتی از این دست که ضعف انگیزشی یک کاراکتر به حساب می آید و توجیه پذیر نیست.

در ادامه بارش باران و مه آلود بودن مرز ایران و اقلیم کردستان یکی از بهترین سکانس های فیلم را رقم می زند. زمانی که شاهو منتظر است ویزای ورود به خاک ایران را دریافت کند تصاویر مناسبی از شرایط جوی و جغرافیایی در جهت حال و هوای موقعیت، ارائه می شود که از زیبایی بصری بالایی برخوردار است. بعد از آن که برای اولین و آخرین بار هم بالاخره چهره ی ماندوو را در آینه می بینیم یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم رقم می خورد. خانواده ای از مرز ایران وارد خاک عراق می شوند که پیرمردی کُرد را به دوش می کشند. گویی از آن سوی مرز یکی آمده تا در خاک خودش بمیرد. درست در جهت خلاف حرکت ماندوو. مقصد آن پیرمرد، مبدا ماندوو است و بالعکس. نوعی احساس پوچی نسبت به تعلق خاطر داشتن و وابستگی های میهنی. یک پایان رویایی و ضربه زننده که اگر توانسته بود فیلمساز، منطق روایی و باورپذیری صحنه های پیشینش را بهتر خلق کند اثری بی همتا بر جای گذاشته بود.

ماندوو فیلمی است خلاقانه با طرح داستانی درخشان و پیرنگی متوسط. و چنان چه از بازیگران چهره بهره برده بود می توانست در گیشه هم حرفی برای گفتن داشته باشد. تکنیک خلاقانه ی کارگردان در استفاده از نقطه دید هرچند برای سینمای بدنه نا متعارف جلوه می کند اما کشش داستانی ماجرا به اندازه ای هست که مخاطبان عادی را هم راضی نگه دارد. کردی بودن زبان فیلم و زیرنویس بودن آن البته خواه نا خواه محدودیتی برای اکران ماندوو در ایران به همراه خواهد داشت. سینمای هنر و تجربه اما با این گونه فیلم های تجربی که از کشش داستانی خوبی برخوردارند می تواند بر رونق خودش بیفزاید.

 

پی نوشت: سینما فرهنگ تهران، برای فقط ما سه نفر (من، یلدا و نیلوفر) راس ساعت سه عصر فیلم را اکران کرد. گمانم اگر اینترنتی بلیط نخریده بودم به نمایش گذاشته نمی شد. متاسفم! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۹
سیدمجتبی حسینی

مرگ و پنگوئن

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۴۷ ق.ظ

آندری کورکف


"آدم هر چه کمتر بداند، بهتر؛ حداقل زنده که می ماند"

دیالوگی آشنا در جوامع سیاست زده و دارای خفقان. و اوکراین، کشوری تازه استقلال یافته، پر تشنج و بی ثبات؛ هرچند بستری مناسب برای خلق یک داستان تراژیک و جنایی. بی شک برای نقد رمان "مرگ و پنگون" نوشته آندری کورکف نمی توان برهه ی تاریخی آن را نادیده گرفت. پنج سال پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان جنگ سرد، یعنی در سال 1996 این رمان به زبان روسی منتشر شده است. در بحبوهه ی تلاش های دولت برای کنترل تورم افسارگسیخته بر اثر حرکت اوکراین، به سمت مالکیت خصوصی و بازار آزاد. قیمت ها در طول یک سال (1993) تا صد برابر افزایش یافته اند و ضمن کاهش اعتماد به پول ملی برخی معاملات به صورت پایاپای درآمده اند. موقعیت استراتژیک این کشور که دروازه ی ارتباطی بین روسیه و اروپا محسوب می شود به همراه معادن غنی و خاک حاصلخیز آن، توجه مافیاهای قدرت از درون و بیرون را به شدت جلب کرده است. توجهی که هنوز که هنوز است در این کشور اروپای شرقی التهاب و بحران می آفریند. انقلاب نارنجی 2004 و انقلاب اوکراین و جدایی کریمه 2014.
کورکف داستانش را ابتدا با پیش زمینه ی یک لطیفه ی اوکراینی در مورد پنگوئن ها آغاز کرده و بعد با توصیف احوال مردی که بر اثر مزاحمت چندین لات بی سر و پا، با رعب  و وحشت خودش را ساعت نه شب به خانه می رساند، فضای اجتماعی نا امن اوکراین را تصویرسازی می کند. و این شروع چندان وسوسه انگیزی برای جلب توجه مخاطبان نیست البته. در ادامه با دنیای مردی جوان مواجهیم به اسم ویکتور که دوست دخترش بی هوا ترکش کرده و او برای گریز از تنهایی، یک پنگوئن امپراطور به نام میشا را از باغ وحش ورشکسته ی شهر به ازای تقبل هزینه ی خورد و خوراک و نگهداری، نزد خودش به خانه آورده. از این جاست که یک نویسنده ی تنها که رویاهای نویسندگی اش به مشتی چرک نویس از رمان های نیمه تمام ختم شده و داستان های کوتاهش از یک صفحه فراتر نمی رود با پنگوئنی تنها و افسرده هم خانه شده اند. در ادامه، داستان های  کوتاه و موجز ویکتور به صورتی اتفاقی مورد توجه سردبیر یکی از روزنامه های مهم  به نام "اخبار پایتخت" قرار می گیرد و ماموریت می یابد به ازای حقوق ماهیانه سیصد دلار، یادبودنامه هایی برای کسانی که هنوز در قید حیاتند بنویسد. او که ابتدا با توجه به پیدا کردن حقوق کافی برای گذران زندگی دغدغه ای جز مستعار بودن نامش که به شهرت نمی رساندش و دیر به دیر چاپ شدن نوشته هایش در روزنامه ندارد به مرور، متوجه ایفای نقشش در جریان یک عملیات جنایی می شود. عملیاتی که توسط مافیای قدرتی ناشناخته به پاکسازی اقشار سطح بالای جامعه، عمدتا در کی یف پایتخت اوکراین مشغول است. یکایک افرادی که یادبودنامه شان با اطلاعاتی که در اختیار ویکتور گذاشته شده به شکلی تاثیرگذار، فلسفی و احساس برانگیز نگاشته می شود نقاطی تاریک و نابخشودنی در زندگی شان دارند. چه نظامی، چه شخصیت سیاسی و چه فعال اقتصادی. گویی مفسده ای همگانی تمام جامعه ی اوکراین را در برگرفته و این پاکسازی ها نیز جز بالا بردن آمار جرم و جنایت قرار نیست بهبودی در وضعیت کشور ایجاد کند. در واقع فساد، به امری نهادینه تبدیل شده و سیستم مدیریتی کشور با همه ی امنیتی بودنش راهی جز رفتارهای مفسدانه برای پیشرفت و دستیابی به قدرت اقتصادی و سیاسی پیش روی افراد نمی گذارد. عذاب وجدانی که برای ویکتور از این همدستی جنایی بوجود می آید نیز در سایه ی دستمزد خوب و سعادتی که به زندگی اش رو آورده چندان تزلزلی در تصمیم ادامه ی همکاری اش بوجود نمی آورد.
او از خودش می پرسد: "در این جهان کثیف، کار کثیف یعنی چه؟" اصل نابرابری وقتی در جامعه ای حکمفرماست و ضرورت زندگی ایجاب می کند تا در برابر چیزی که نمی شود تغییرش داد تعظیم کرد پس چه لزومی برای وجدان درد گرفتن وجود دارد؟ ویکتور یک پنگوئن خانگی دارد، دختر کوچک ده ساله ای به نام سونیا که یکی از قربانیان همین عملیات جنایی، نگهداری اش را به او سپرده و همچنین این اواخر پرستار بچه ای جوان به اسم نینا به آن ها اضافه شده که سعی دارد نقش خانم خانه را برایش ایفا کند. آن ها به ظاهر خانواده ای واقعی را شکل می دهند، خانواده ای با پذیرش نقش هایی که به خوبی در آن قرار گرفته اند اما می دانند واقعی نیست و نباید چندان به پاییدن آن دل بست.
با این وجود هر کسی سعی دارد تا فقط زندگی اش را به بهترین نحو گذران کند و اندیشیدن در باره ی این که در چه موقعیت و شرایطی به سر می برد جز تباهی خوشبختی و پریشانی خاطر نتیجه ای نخواهد داشت. ویکتور که متوجه شده است حریم خصوصی در زندگی اش وجود ندارد و هر چند وقت یک بار فرد یا افرادی شبانه وارد خانه اش شده و نوشته یا هدیه ای برایش به جا می گذارند، تصمیم به تعویض قفل های خانه اش می گیرد اما تغییری در روند ورود و خروج های بی خبر و مخفیانه به خانه اش ایجاد نمی شود. او که مدتی را هم در خانه های ویلایی بیرون شهر به سر برده و با یکی از ماموران امنیتی و حفاظتی آن جا به نام لیوشا تعامل برقرار ساخته به خوبی آگاهی یافته که جایی برای پنهان شدن نیز در هیچ نقطه ی دورافتاده حتی وجود ندارد. اکنون ویکتور با چالشی مواجه است که می داند در جامعه ی سیاست زده اش، زیاد دانستن مساوی است با مرگ. و متاسفانه خواسته یا ناخواسته، او خودش را در مظان اتهام زیاد دانستن می بیند. دلیلی هم وجود ندارد تا آن دست های پنهانی که او را وارد این بازی کثیف و پولساز کرده اند بخواهند محافظتی از او و خانواده ی ساختگی اش به عمل آورند.
در ادامه بیماری میشای پنگوئن و نیاز او به عمل پیوند قلب از یک کودک انسان، چالش تازه ای است که ویکتور با آن مواجه می شود. لیوشا، مامور محافظت از خانه های ویلایی که چند وقتی بوده به بهانه ی شرکت در مراسم خاکسپاری افراد سرشناس، به دنبالشان می آمده به او اعلام می کند که هزینه ی عمل قلب میشا و فراهم آوردن قلب مورد نیاز، توسط گروهی که تشریفات خاکسپاری را به جا می آورده اند تقبل خواهد شد. با رضایت دادن به این کار، بی آن که ویکتور خودش بداند، علنا خط بطلانی بر زندگی اش می کشد و همان نقطه ی تاریکی را که لازم است تا محکومیت مرگش مورد تایید اذهان عمومی جامعه قرار گیرد، در اختیار مافیای قدرت می گذارد.
درست زمانی که ویکتور قصد دارد نقطه ی امنی برای ادامه ی زندگی اش پیدا کرده و کم کم با اندوخته ی مالی که به دست آورده پایش را از این بازی کثیف بیرون بکشد پی می برد یکی در حال جاسوسی او از طریق نزدیک شدن به نینا و سونیا هست. او به تعقیب فرد مورد نظر پرداخته و در کمال ناباوری پی می برد از طرف روزنامه، این بار یک نفر مامور نوشتن یادبودنامه برای خود اوست! ویکتور به خوبی می داند تهیه شدن یادبودنامه، مساوی است با مرگ. و این که نه فقط راه گریز و محلی برای مخفی شدن وجود ندارد، هیچ راهی برای دسترسی به مافیای قدرتی که این فرمان از طرفش صادر شده نیز میسر نیست تا تغییری بتوان در اراده اش ایجاد کرد.
از طریق پنگوئن شناسی پیر و رابطه ای که بین آن ها شکل گرفته بوده، ویکتور با سازمان خیریه ی تحقیقاتی در مورد پنگوئن های قطب جنوب آشنا شده بوده و با شرایطی که برای میشا پیش آمده نیت می کند تا او را به خانه ی واقعی خودش در دور ترین نقطه از کره ی زمین بفرستد. با وضعیت موجود و ناامیدی او برای گریز از مرگ، ویکتور تنها راه نجات خودش را جایگزینی با پنگوئن برای سفر به قطب جنوب می بیند. دیالوگ "پنگوئن منم" پایانی شوک بر انگیز و ضربه زننده در انتهای داستان است که بار مفهومی بسیاری به دوش می کشد. تنهایی و دورافتادگی، تنها راه نجات از جامعه ای فاسد است که مامورین مبارزه با جرائم سازمان یافته و مدیران امنیتی اش نیز در گوری دسته جمعی به خاک سپرده شده اند. پنگوئن، نماد روز و شب انسان هایی است که سعی دارند آگاهی خود را کتمان کنند و خواسته یا ناخواسته برای ادامه ی حیات مجبورند به عدم آگاهی وانمود کنند و با نادیده گرفتن تذکرهای وجدانی مرتکب جنایت شوند یا به انجام آن رضایت دهند. میشا، گاه با نگاه هایش می فهماند بیشتر از یک حیوان معمولی شرایط اطرافش را درک می کند و فقط خوردن ماهی های یخ زده غایت زندگی اش نیست. پنگوئن یک حیوان اجتماعی و ساکن مناطق سردسیر است و شرایط اقلیمی کشور اوکراین تناسبی با نیازهای جسمی و عاطفی او ندارد اما محکوم به پذیرش و تحمل وضعیت موجود با انکار درک موقعیت پیرامون است. شبیه آدم هایی که در جامعه ی پر تشنج اوکراین با وضع موجود باید خودشان را سازگار ساخته و با گریز از آگاهی، سعی بر حفظ حداقلی شرایط زندگی داشته باشند. با این هراس که هیچ امر پایداری در جریان زندگی وجود ندارد حتی در رابطه با نزدیکان. پدر سونیا، دخترش را به ویکتور می سپارد و بعد از مدتی بر اثر سرنوشت مرگبارش برای همیشه ناپدید می شود؛ سرگئی افسر پلیس و از معدود رفقای نزدیک ویکتور هم بدون خداحافظی به مسکو رفته و خاکستر جسدش باز پس آورده می شود. ویکتور نیز با یک دست نوشته ی کوتاه راه بی بازگشتی را در پیش می گیرد که معلوم نیست به کجا قرار است بکشد.
به نوعی خشونتی پنهان در پس ظواهر عادی جامعه ای مترقی جریان دارد. افراد سرشناسی طی آدابی خاص به مرگ محکوم شده و توسط همان هایی که دست به خونشان آغشته اند، مجلس ترحیم باشکوهی برایشان ترتیب داده می شود. مجالسی پرهزینه که فقط برای حضور یک پنگوئن امپراطور به منظور جلوه دادن به آن، هزار دلار پرداخت صورت می گیرد. مبلغی بیشتر از سه برابر حقوق ماهانه ی یک روزنامه نگار. فقر، فساد و سرمایه، همزمان با هم توسط مافیای قدرت برای تسلط بر جامعه ای مسخ شده به خدمت گرفته می شود و دو راه بیشتر پیش روی افراد جامعه قرار نمی دهد. یا فقر و فلاکت و مرگ یا ثروت و فساد و مرگ. آندری کورکف از تمام این اوضاع نابسامان و غیرانسانی، کمدی سیاهی خلق می کند که در آن همه چیز به شوخی بیشتر شبیه است. وقتی جسد تکه پاره  شده ی مردی که برای دزدی از ویلاهای اطراف شهر پایش روی مین رفته پیدا می شود به احساس رضایت و لبخند سرهنگ مالک ویلا آن را ختم می سازد. از این که مین برای قتل او کار گذاشته شده بوده و آمدن دزد باعث نجات جان او شده. گویا همین فقر و دزدی هاست که باید باشد تا اقشار ضعیف اجتماع، قربانی فساد بالانشین ها شوند.
زبان ساده و روایت به دور از حاشیه پردازی داستان، از دیگر ویژگی های رمان مرگ و پنگوئن است. جمله بندی های کوتاه و تقسیم رمان به هفتاد و شش بخش که خوانش آن را آسان می سازد. وقایع داستانی نیز از بار دراماتیک خوبی برخوردارند و قابلیت اجرای نمایشی و خلق اثر سینمایی در آن مستتر است.
 
پی نوشت: کتاب از ترجمه و چاپ خوبی برخوردار است. مترجم: شهریار وقفی پور. انتشارات روزنه.  چاپ دوم 1394     


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۷
سیدمجتبی حسینی

سیمای زنی در میان جمع

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۰۲ ق.ظ

سیمای زنی در مین جمع


"ما باید سعی کنیم تا راه خودمان را با یک کالسکه زمینی و اسب های غیر زمینی ادامه بدهیم"

 این از معدود دیالوگ هایی است که به نقل از لنی گرویتن (فایفر) در طول رمان 557 صفحه ای "سیمای زنی در میان جمع"  بیان می شود.   

لنی زنی است 48 ساله که روزی هشت نخ سیگار می کشد و داشتن نان تازه ی برشته برای صبحانه، از مسائل مهم برای اوست که حاضر است برای به دست آوردنش حتی ناسزا بشنود. او کم حرف و خجول است. از نظر ظاهری به گونه ای است که در نوجوانی لقب آلمانی ترین دختر مدرسه توسط نازی ها به او داده شده. عاشق رقص و همین طور پسر زندانی اش لو، مشتاق نظاره کردن تصاویر اعضای بدن آدمی و نوازنده ی دو قطعه ی پیانو از شوبرت به صورت بی وقفه و تکراری. مریم باکره را نیز هر شب در صفحه ی تلویزیون خانه اش می بیند هرچند برخی بر این عقیده اند که این تصویر، انعکاس مرموزی از خود اوست که چگونگی آن هنوز بر کسی آشکار نشده. 

 یک روزنامه نگار که هویتش چندان مشخص نیست و علاقه ی زیادی به سیگار، چای، و کت قدیمی اش دارد در تکاپوست تا پرده از رازهای زندگی گذشته و حال زنی آلمانی بردارد. زنی که تا نزدیک به انتهای داستان یکی دو بار آن هم از دور او را ندیده اما شیفته اش شده است. او برای کسب اطلاعات، با آدم های زیادی نشست و برخاست می کند و شهر به شهر و کشور به کشور رد پای لنی را به دقت دنبال می کند. 

آن چه ما می خوانیم در واقع شرح گزارش روزنامه نگار است در باب احوالات لنی به نقل قول از اطرافیان و کسانی که او را می شناسند. زنی که به گفته ی یک راهبه ی سابق: وجود دارد و در عین حال وجود ندارد.

با این وجود لنی بهانه است. ما در واقع شاهد ترسیم تصویری از جامعه ی اروپا و به ویژه آلمان قبل و بعد جنگ جهانی دوم هستیم. تصویری که پرده از حقایقی تکان دهنده برداشته و بدون هرگونه بزرگ نمایی یا تحریک رمانتیک گونه ی عواطف، فجایعی باور نکردنی اما غیرقابل انکار را به نمایش می گذارد. از کسب و کار دزدیدن دندان طلای مردگان بگیر تا افتخارات کذب و ریاکارانه ی سرداران و سربازان و همچنین آمیزش های جنسی جنون آمیز و هیستریک زنان و مردان بر اثر رعب و فشار روانی  جنگ.    

از سویی دیگر به شکلی واضح ایدئولوژی و اندیشه های سیستم حکومتی فاشیسم، سرمایه داری و کمونیسم توسط نویسنده به چالش کشیده می شود. لنی قربانی تمامی این اندیشه ها و شرایط اجتماعی است که بارها تا لبه ی پرتگاه نابودی پیش می رود اما زندگی اش کماکان به نحوی پیش می رود. او نماد انسانی سرسخت، تغییر ناپذیر و غیرقابل نفوذ است که هیچ اراده ی آهنینی چه از سوی کلیسا، چه حکومت نازی ها، چه جنگ جهانی خانمان سوز و چه حاکمیت نظام سرمایه داریِ بعد از جنگ، نمی تواند در آن خللی ایجاد کند. حتی وقتی با یک دوچرخه ی قرضی اروپا را در می نوردد تا همسر غیرقانونی شوروی تبارش را در اردوگاه های اسیران جنگی پیدا کند و یا در زیر بمباران مرگبار متفقین، با رضایت و عشق، در مقبره ای خانوداگی همبستر سرباز به اسارت گرفته ی دشمن می شود همان لنی سابق است. صمیمی ترین دوستان او به طور همزمان یک راهبه ی مقدس اما طرد شده (راشل) و یک  فاحشه ی بیمار (مارگارت) هستند و هیچ جریان اجتماعی نمی تواند احساس او را در مورد مردهایی که در زندگی اش آمده اند و رفته اند عوض کند. او نسبت به همسر قانونی سه روزه اش (آلویز فایفر) که هنوز نام خانوادگی اش را یدک می کشد و حقوق جان فشانی اش در راه میهن (آلمان) را می گیرد هیچ وابستگی عاطفی ندارد اما هنوز عکس پسرخاله اش ارهارد را که به جرم فرار از خدمت و خیانت به کشور، تیرباران شده است بر دیوار خانه اش دارد. از بین تمام عشق و علاقه هایی که آلمانی های اصیل و گاه ثروتمند به او ابراز کرده اند و هنوز هم ادامه دارد او ابتدا یک اسیر کمونیست و بعد ها یک ترک مهاجر مسلمان با زن و چهار فرزند را به خود می پذیرد و از آن ها صاحب فرزند می شود. وقتی حسابدار پدرش از بی توجهی لنی به مسائل اقتصادی سوء استفاده کرده و خانه اش را به علت داشتن بدهی، زیر قیمت از او می خرد هیچ نشانه ای از کینه و یا تقلا برای بازپس گیری سرمایه ی بر باد رفته در او ظاهر نمی شود جز تلاش برای حفظ پیانو؛ و همچنان نان ترد صبحانه اش را می خورد و با آدابی خاص قهوه درست می کند و می نوشد. او زنی است که سیمایش در جامعه برای آنان که نمی شناسندش فاحشه گونه و برای بیشتر کسانی که از نزدیک با او در ارتباط بوده یا هستند قدیس گونه است. تنها نقطه ی اشتراکی که همه به آن معترف هستند این است که لنی را به درستی نمی توان شناخت.      

گستره ی وقایع و شخصیت های این داستان به حدی است که می توان گفت نوشتن هر گونه خلاصه داستان و نقد جامع در موردش دشواری های بسیاری دارد . در مقدمه ی کتاب  ترجمه مرتضی کلانتریان، نشر آگه آمده بود بیش از 125 شخصیت در این رمان حضور دارند. برای همین در جهت این  که سررشته ی داستان از دستم در نرود اسامی شخصیت ها را برای خودم نوشتم اما با بیش از پنجاه شخصیت تاثیرگذار در روند داستان مواجه نشدم. علاوه بر این که برخی از آن ها جز اشاره ای کوتاه، نقش پیش برنده ای به عهده نداشتند. برای نمونه وقتی والتر پلزر -مدیر موسسه تاج گل سازی برای اموات و یکی از افرادی که لنی را عاشقانه زیر نظر دارد- از همسر صیغه ای اش حرف به میان می آورد و فرزندی که از او دارد هیچ توضیحی جز این که یک مغازه ی گل فروشی برایشان دست و پا کرده نمی دهد و تمام. همین گریزهای این سو و آن سو، به خاطر سپردن تمام وقایع را بسیار سخت می سازد و شاخ و برگ های فرعی نیز گاهی چندان ارتباط با اهمیتی با اصل ماجرا پیدا نمی کنند. 

شیوه ی نگارش داستان به سبکی است که توضیحات و اطلاعات را به صورتی کاملا مهندسی شده در اختیار مخاطبش قرار می دهد و گاه در مورد یک شخصیت یا واقعه به یک اشاره کفایت کرده و در ادامه به آن باز می گردد. اشاراتی که حتی نقیض یکدیگر می شوند چرا که توضیحی در مورد یک اتفاق از زاویه ی دید شخصی دیگر ممکن است متفاوت باشد. مثلا سکوت مرگباری که وقتی لنی برای نخستین بار قهوه به بوریس تعارف می کند و با واکنش تند کرامپ (سرباز نازی آسیب دیده از جنگ و همکار لنی در گلسازی) مواجه می شود؛ از نظر هر یک از شاهدان ماجرا مدت زمان متفاوتی به طول انجامیده بوده است. همین تکنیک، جذابیتی برای دنبال کردن ماجرا برای مخاطب به وجود می آورد هرچند روایت های چندپاره ی داستان و کمرنگ بودن بار دراماتیک در پیرنگ اصلی، نمی تواند از ایجاد خستگی و احساس عدم پیش روندگی داستان جلوگیری کند. 

از منظر طرح ایدئولوژی مشخص است که هاینریش بُل، نویسنده ی شهیر آلمانی و برنده ی نوبل ادبیات 1972 بسیاری از نظریات سیاسی و اجتماعی خودش را نیز مطرح نموده و در پی اثبات آن است. بارزترین این مسئله زمانی است که "ورنر" و "کورت هویزر" در تلاشند با طرح دلائل غیرمستدل، نظام طبقاتی سرمایه داری را کارآمد و صحیح جلوه دهند. این که آن ها از روی علاقه به خاله لنی و اهمیت رعایت اصول اجتماعی است که می خواهند لنی را از خانه ی پدری اش بیرون کنند نقد تمسخر آمیزی است به نظام سرمایه داری. نظامی که سعی دارد با نگاهی صرفا مادی و غیر معنوی، از کاهش قیمت ها جلوگیری کرده و اجازه ندهد قشر متوسط و پایین جامعه، رفاه و پیشرفتی فراتر از آن چه که مد نظر اوست داشته باشد. از سویی نظام اقتدارگرایانه و جنگ طلبانه ی فاشیسم، همچنین کمونیسم شوروی با فضای امنیتی و بسته اش هم از انتقادات هاینریش بُل در امان نمی ماند. در فضای داستان او هیچ ملتی قهرمان نیست. حتی آمریکایی ها که پیروز جنگند مدام (از زبان چندین شخصیت داستان) مورد سرزش قرار می گیرند که چرا انقدر برای یک پیشروی کوتاه، معطل کرده اند و جلوی بسیاری از فجایع که می شده از وقوعش جلوگیری کرد گرفته نشده است. جنایات متفقین فاتح، کم از متحدین جنگ افروز هیتلر نیست. بوریس همسر غیرقانونی و معشوقه ی لنی به عنوان یک سرباز آلمانی است که به اشتباه اسیر می شود و در اردوی کار زندانیانی که متفقین اداره اش می کنند از دنیا می رود. انسان ها در یک نظام سوسیالیستی که مرز و زبان و مذهب و فرهنگ نمی شناسد بر اساس اعمال فردی خودشان مورد قضاوت قرار می گیرند و هنر از موسیقی گرفته تا ادبیات، از هر سرزمین و فرهنگی که برخاسته، متعلق به همه است. بوریس که یک روس تبار است ترانه ی آلمانی زمزمه می کند و لنی آلمانی، کتاب های کافکای مجاری را می خواند و قطعات پیانوی شوبرت اتریشی را می نوازد.   

انسان در دنیایی که هاینریش بل ترسیم می کند بر زمین راه می رود اما نیروهایی فرا زمینی و مرموز او را احاطه کرده و پیش می برند. راشل، راهبه ای که به شکلی معجزه وار از قبر و خاکسترش گل های سرخ می روید از طریق دانش مدفوع شناسی، احوالات انسان را در می یابد. مارگارت فاحشه ای است که از شرم  و حیا آن قدر سرخ می شود تا جان می سپارد و لنی که هر شب مریم باکره در تلویزیون خانه اش ظاهر می شود، سیب گیر کرده در توالت را بی هیچ اکراهی با دست های ظریفش بیرون می کشد. 

در پایان می توان گفت رمان "سیمای زنی در میان جمع" اثری است شبیه به تابلوی نقاشی "مدرسه ی آتن" از رافائل. هر گوشه ی آن تابلو دارای تفسیرها و ظرائفی است که می توان ساعت ها به تحلیل آن پرداخت و تجسمی است از دوران طلایی فلسفه و اندیشه در یونان باستان. با این تفاوت که رمان هاینریش بل، دوران انحطاط اروپای مدرن را پیش چشمان ما مجسم می سازد. اگر در اثر رافائل، ارسطو و افلاطون از اهمیت بیشتری برخوردارند و نقطه ی ثقل تابلو قرار گرفته اند، رمان سیمای زنی در میان جمع، لنی گرویتن را محوریت جهان داستانی اش قرار داده است. جهانی که در جزییات آن نهایت دقت به کار گرفته شده و در کلیت نیز به هنرمندانه ترین شکل بین اجزاء اثر تناسب برقرار گردیده است.


پی نوشت: نسخه ای از این کتاب را که من خواندم چاپ سیزدهمش می شد که در سال 1395 انتشار یافته بود. 33 سال بعد از چاپ نخستش به سال 1362؛ و در کمال تاسف سرشار از غلط های چاپی و املائی!      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۲
سیدمجتبی حسینی